فایلکو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فایلکو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد

اختصاصی از فایلکو خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 68

 

فهرست مطالب

عنوان صفحه

مقدمه .........................................................................

پیش مصاحبه.................................................................

تولد..............................................................................

محله.............................................................................

واقعه مسجد گوهرشاد...................................................

شهریور 1320مشهد.......................................................

مهاجرین لهستانی........................................................

تحصیلات....................................................................

سربازی........................................................................

کنکور.........................................................................

دانشگاه پزشکی مشهد..............................................

پروفسور بولون.............................................................

ماموریت هلند..............................................................

فعالیتهای سیاسی...........................................................

کانون نشر حقایق اسلامی..............................................

کودتای 28 مرداد مشهد.................................................

انجمن حجتیه.................................................................

جنبش دانشجویی...........................................................

اعتصاب پزشکان...................................................................

واقعه ده دی مشهد....................................................................

دیدار با امام..............................................................................

مدیر عامل بهداری....................................................................

اولین استاندار............................................................................

شهید هاشمی نژاد.......................................................................

مسجد کرامت............................................................................

کودتای نوژه..............................................................................

دفتر ریاست جمهوری (بنی صدر)...............................................

جنگ تحمیلی.............................................................................

خاطرات پزشکی.........................................................................

رشد جمعیت..............................................................................

دادگاههای انقلاب.......................................................................

مقالات و تالیفات.........................................................................

روز شمار زندگینامه دکتر فضلی نژاد............................................

ضمیمه ................................................................................

اسناد ..........................................................................................

تصاویر.......................................................................................

پیش مصاحبه

ثبت خاطرات شفاهی بعنوان منابع کتابخانه ای کمک ارزنده ای به تاریخ معاصر می کنند. در واقع نقطه قوت این خاطرات زمانی نمایان میشود که اسناد کتبی در بایگانی ها ی محرمانه اجازه انتشار نداشته باشند .اسناد شفاهی این امکان به محققین می دهند تا بررسی ارزنده ای پیرامون وقایع تاریخی داشته باشند.

هر چند خاطرات به تنهایی نمی توانند تکمیل کننده تاریخ باشند ولی بعنوان یکی از منابع در کنار سایرمنابع مورد توجه باشند

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد در حکم برگ کوچکی از تاریخ محلی محسوب می شود که راوی درصدد است تا با انتقال خاطراتش به تاریخ مشهد کمک کند هر چند در برخی از سئوالها جوابی برای گفتن نیست اما نکاتی قابل توجه در این مصاحبه وجود دارد که مدخلی برای سایر پژوشگران حوزه تاریخ شفاهی خواهد بودتا با طرح مسائل جدید به یافته های نو برسند.

در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه 1384 شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم.... .

روز یکشنبه دوم مردادماه1384، نگارنده به همراه دوستانم اکبر سفری مقدم و محمد نظرزاده برای اولین جلسه جهت مصاحبه شفاهی خدمت دکتر مهدی فضلی نژاد رفتیم.محل مصاحبه مطب ایشان واقع درمشهد خیابان خسروی نو روبروی کوچه خامنه ای قرار داشت.از پله هایی باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم .اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران و روی دیوار قاب عکسی که طرح جلد کتابی پیرامون حافظ تداعی می کرد..همچنین روی میز دکتر ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان نشان از محیطی فرهنگی بود .صدای آزار دهنده کولر قدیمی باعث می شد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلی نژاد کولر خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.

پس از یک احوال پرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط ،دکتر فضلی نژاد می پرسد:من دلم می خواد ببینم انگیزه شما از اینکه سراغ من آمدین برای بیان شرح حال من و یا بیوگرافی یا از این حرفها چی بوده که بتونم بر اون روال حرکت کنم؟. چون ممکن بعضی مسائل به ذهنم برسه ،مورد پسند شما نباشه و ما نباید این کار را بکنیم که کسی خواستار یک مطلبی هست آلوده به دید طرف شود. نباید این کار را بکنیم و آن اینقدر باید صادقانه باشه و آنقدر راست باشه که طرف از انگیزه ای که پیدا کرده برای سؤال خوشحال برگرده. من از شما می پرسم، چه انگیزه ای باعث شده که شما مرا برای مصاحبه انتخاب کنید؟

ج: آرشیو تاریخ شفاهی مدیریت اسناد آستان قدس رضوی در راستای تدوین خاطرات پزشکی مشهد با تعدادی از پزشکان قدیمی مصاحبه انجام داده است ویک قضیه هم برمی گرده به خاطراتی که پزشکان از پرفسور بولون در مشهد داشتند.با تحولی که ایشان در جراحی مشهد بوجود آوردند با توجه به این انگیزه ما به سراغ اکثر پزشکان قدیمی مشهد رفته ایم که خاطرات را ثبت و ضبط و پیاده سازی نمائیم .تا محققان در آینده بتوانند از این خاطرات به عنوان یک منبع تحقیقی استفاده کنند.

خاطرات دکتر فضلی نژاد در واقع در برگیرنده سه مقطع اساسی از زندگی وی می باشند.1- دوران طفولیت و تحصیل2-شروع مبارزات سیاسی3- اقدامات پزشکی . ضبط خاطرات دکتر فضلی نژاد در 16 جلسه هفتاد دقیقیقه ای بیش از سه ماه طول کشید. اولین مصاحبه در تاریخ2/5/ 1384 و آ خرین جلسه در تاریخ22/8/84 انجام شد.البته در تدوین خاطرات دو جلسه از مصاحبه بخاطر همخوانی نداشتن با مطالب کتاب حذف شد .بیشتر سعی شده جاهایی که مصاحبه حساسیت دارد عین گفته های آقای فضلی نژاد بدون هیچ تغییری آورده شود.اصل نوار و اسناد درآرشیو تاریخ شفاهی، سازمان کتابخانه ها وموزه ها و مرکز اسناد آستان قدس رضوی نگهداری می شود.

قابل ذکر است که کارتدوین این خاطرات به تنهایی میسر نبود و دوستان زیادی زحمت کشیدند تا این خاطرات آماده چاپ شود .بخصوص مساعدتها وراهنمایی های ارزنده جناب آقای ابوالفضل حسن آبادی سرپرست اسنادسازمان کتابخانه ها و موزه ها آستان قدس رضوی باعث شد تا این کار شروع شود ،جای سپاسگزاری دارد .همچنین از آقای محمد نظرزاده کارشناس مسئول آرشیو تاریخ شفاهی که اسناد و مدارک در اختیارم گذاشتند،آقای سنابادی عزیز کارشناس مصاحبه،آقای اکبر سفری مقدم که به نوعی همکاری نمودند سپاسگزاری می شود.

زحت پیاده سازی نوارهای این مصاحبه بر عهده سرکار خانم مهشید عسکریان وخانم طاهره گمراتیان بود که کمال تشکر دارم،همچنین از خانم زهرا آخرتی که کار تایپ اولیه انجام دادند و خانم طاهره زیدانلو به خاطر نمایه سازی سپاسگزاری می شود.

غلامرضا آذری خاکستر

بهار 1386


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد

خاطرات شهید 27 ص

اختصاصی از فایلکو خاطرات شهید 27 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 27

 

* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!

 *  ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد. هم سن و سال من بود. سی را پر کرده بود. کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..

 * صحبتها تمام شد و  عبد الحسینی پیدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.

به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند. اما اینجا فرق می کرد. خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند. خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند. پسر و دختر  آرام و عادی کنار هم راه می رفتند... خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...

 *  فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد. آن یکی نواری از پرچم های ایران را. لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است. معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند. مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر! هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری  وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم . هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند :

_ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم. خودش به من گفت...

می گویم کی به شما گفت؟آقا؟! سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .

_ خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...

چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر...  حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟

*  یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم! سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند. سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان. روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ... چه می بینم. کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...

نه...

اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می فهمم که نگران گم شدن اسلحه بوده است، البته او با آن اخلاق حسنه نگران چیزهای دیگر هم


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات شهید 27 ص

تحقیق در مورد از دفترچه خاطرات یک سروان پلیس

اختصاصی از فایلکو تحقیق در مورد از دفترچه خاطرات یک سروان پلیس دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 3

 

از دفترچه خاطرات یک سروان پلیس:

شنبه: امان از جوانان این دوره و زمونه. سرباز اسعدی زده همه سیم‌ میم‌های دستگاه پی.دی.آ را به هم ریخته. ظاهرا می‌خواسته آدرس آن دخترخانمی که دیروز از چراغ قرمز رد کرده بود و جریمه‌اش کردیم را از روی دستگاه پیدا کند. امروز از صبح گواهینامه را که می‌کشیدی ناگهان رادیوی ماشین روشن می‌شد و حاج‌آقا قرائتی برایت صحبت می‌کرد. کلی نصیحتش کردم که این کارها آخر و عاقبت ندارد، نباید به ابزار و لوازم ماشین نیروی انتظامی دست بزند و کامپیوتر آن را سرخود «هک» کند. می‌گفت نیتش خیر بوده و می‌خواسته مادرش را بفرستد خواستگاری. گفتم آخر آن دختر به درد تو نمی‌خورد که، سی و دو سالش است و تو نوزده سالت، پدر او کارگاه تولیدی پلاستیک دارد و پدر تو کارمند اداره بازنشستگی، خودش هم که فوق لیسانس دارد و تو دیپلم ردی هستی، آنها زعفرانیه می‌نشینند و تو میدان انقلاب. نه گذاشت و نه برداشت که «جناب سروان، شما که زن و بچه‌ دارید این چیز‌ها را از کجا درباره او می‌دانید؟». آدم می‌ماند جواب این بچه‌ها را چه بدهد.

یکشنبه: پدرم در آمد. خطوط مرکز شلوغ بودند. هر گواهی‌نامه‌ای را شش بار باید می‌کشیدیم روی دستگاه و کدهای کذائی را وارد می‌کردیم تا بلکه بتوانیم به مرکز متصل شویم. سابقا در هر روز بیست تا بیست و پنج‌ قبض جریمه سر این چهارراه صادر می‌کردیم، الان شده چهارتا با این گواهینامه‌های جدید. یا کارت‌ها خراب هستند یا کارت‌خوان‌ها. اول و آخرش هم باید اطلاعات را دستی دستی بنویسیم و بفرستیم مرکز. خرحمالی اضافه‌اش مانده برای ما. ضمنا یک بابائی آمد گفت دیروز که ما گواهینامه‌اش را گرفته‌ایم اطلاعاتش را در بیاوریم توی کارت بنزینش ۳۳ لیتر داشته ولی امروز کارتش ۸۵ لیتر نشان می‌دهد! مانده بودم گواهینامه هوشمند با کارت سوخت هوشمند کجا به هم مربوط می‌شوند؟ ما که فقط گواهینامه‌اش را در کارت خوان کشیدیم. لابد بانک اطلاعاتی نیروی انتظامی اشتباه کرده. گواهینامه‌ آبجی و شوهرآبجی و دو سه تا از در و همسایه‌ها را آورده بود و با کلی عجز و التماس می‌خواست آنها را هم با کارت‌خوان پی.دی.آ بخوانم بلکه کارت سوخت‌شان شارژ شود. به چه مصیبتی ردش کردم رفت.

دوشنبه: یک مسافرکش سبیل از بناگوش دررفته را زدیم کنار. صورتش توی عکس روی گواهینامه به‌زور از زیر آن همه ریش و سبیل معلوم بود. بعد از یک ساعت و سه ربع ساعت که اطلاعاتش از مرکز آمد دیدیم اسم اصلیش «فرنگیس» است. نزدیک بود کار به چاقو و چاقوکشی بکشد سر چهارراه. می‌گفت دوتا زن دارد و هشت‌تا بچه و فکر می‌کرد به مردانگیش توهین شده که به او گفته‌ایم «فرنگیس». نام پدرش هم در برگه اطلاعات مرکز «شهلا» ثبت شده بود که خدا را شکر ندید و الا خون به پا می‌کرد. گواهینامه‌اش را دادیم دستش برود. یاد آن خانمی افتادم که دو هفته قبل با پسر و نوه دانشجویش سوار ماشین بودند و بعد که گواهینامه‌اش را کشیدیم، روی برگه اطلاعاتش نوشته بود «۳۲سال». زیر بار نمی‌رفت که اشتباه شده. می‌گفت «برگه را بدهید دست خودم، کارش دارم، می‌خواهم به عنایت‌الله نشانش بدهم که دیگر نگوید «بدری تو پیر شده‌ای» بگذار ببیند که سن قانونی من چقدر است». او را هم بدون جریمه رد کردیم رفت.

سه شنبه: امروز کاسبی بد نبود. یک پسر ۱۸ ساله را با زانتیای مدل ۸۵ اش زدیم کنار. بررسی سوابق گواهینامه‌اش نشان می‌داد که کلی تخلف دارد از هشت سال پیش تا حالا. پسرک می‌گفت بابا جان من همین شش ماه پیش گواهینامه گرفته‌ام، ماشینم هم که یک سالش است. تخلف هشت سال پیش از کجا آمده روی پرونده من؟ جوابی نداشتم برای او. خلاصه قدری از موارد تخلفی هشت سال قبل را «نقدی» با ما حساب کرد و رفت. یک معلم بدبخت بنده خدا را هم گرفتم که می‌گفت از زور خستگی و گرسنگی متوجه چراغ قرمز نشده. مرد محترمی بنظر می‌آمد. گواهینامه‌اش را که کشیدم به او شک کردم. دیدم که همین دیروز برای ترخیص شش عدد اسب تریلی و شماره‌گذاری آنها در بندرعباس اقدام کرده. چشم‌هایش از حدقه زده بودند بیرون. می‌گفت «اگر من شش تا تریلی داشتم به ریش بابام می‌خندیدم بروم صبح تا شب فک بزنم توی کلاس برای صنار سه شاهی. من دیروز تهران بودم. هفتاد هشتاد تا شاگرد و پانزده شانزده تا همکار می‌توانند شهادت بدهند». جالب این بود که شماره پلاک پیکان مدل ۶۸ش را سیستم هوشمند «نمره دوبی» نشان می‌داد. دو تا جریمه‌ بستم بهش تا دیگر دروغ نگوید. ماشینش را هم خواباندم تا بدود دنبالش حالش جا بیاید.

چهارشنبه: گواهینامه خودم کار دستم داد. گذاشته‌بودمش توی کیف پولم. رفتم کیک و شیرکاکائو بگیرم از آقا مرتضی سر چهار راه محل خدمت، حواسم پرت شد و کیف را جا گذاشتم روی داشبرد ماشین خدمت. دو سه ساعت بعد یکهو دیدم یک مایع سفید چسبناک از کیفم ریخته روی داشبرد. نگو گواهینامه‌ جدیدم توی گرما آب شده. کارم در آمد. باید بدوم دنبال المثنی.

پنجشنبه: سرهنگ قاسمی آمده بود نظارت و بازرسی. این هم آدم مذهبی گیر. یک خانم جوان چراغ را رد کرد. سرهنگ رفت گواهینامه‌اش را گرفت و بعد بی‌سیم زد از بخش منکرات دو تا از خواهران بیایند مشخصات راننده را با گواهینامه و برگه اطلاعات مطابقت بدهند. می‌گفت اشکال شرعی دارد من نامحرم توی چشم زن و بچه مردم نگاه کنم برای مطابقت رنگ چشم‌شان با گواهینامه. حجاب خانم راننده مشکلی نداشت. خواهران منکرات هم با غر و غر برگشتند وزرا که چرا وقت ما را تلف کردید.

جمعه: کامپیوتر مرکز خراب شده است. ظاهرا لوله آب در ساختمان کامپیوتر ترکیده و کسی نفهمیده. یک سه چهار روزی آب داشته کف اتاق کامپیوتر جمع می‌شده. در نهایت هم سیم‌ها اتصالی کرده‌اند. اینطور که بویش می‌آید سیستم تا یک مدتی خوابیده. گفته‌اند حالا حالا ها درست نمی‌شود چون از یک تکنولوژی منحصر به فرد خاصی استفاده می‌کند که باید از خارج بیایند سیم‌ها را درست کنند. فعلا دستور داده‌اند از گواهینامه‌ها یک کپی بگیریم و اطلاعات رانندگان را هم از خودشان بپرسیم و یادداشت کنیم. بعد بدهیم پایش قسم بخورند و امضاء کنند که دروغ نگفته‌اند. پدرمان در آمد روز تعطیلی یک عکاسی باز پیدا کنیم که فتوکپی داشته باشد. نزدیک‌ترین‌شان به ما دو تا چهارراه آنطرف‌تر بود. راننده‌ها را می‌فرستادم آنجا از گواهینامه‌های‌شان کپی بگیرند و بیاورند. کارت ماشین‌شان را گرو بر می‌داشتم. دوتا از آنها نیامدند. کاشف به عمل آمد سر آن چهارراه گرفته‌بودندشان و بخاطر همراه نداشتن کارت ماشین برده‌بودندشان کلانتری. فعلا توی صندوق عقب ماشین پلیس یک کابینت دفتری گذاشته‌ام و دارم برای هرکدام از خلا‌ف‌ها تشکیل پرونده می‌دهم تا بعد.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد از دفترچه خاطرات یک سروان پلیس

دانلود مقاله کامل درباره خاطرات رزمندگان

اختصاصی از فایلکو دانلود مقاله کامل درباره خاطرات رزمندگان دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 6

 

خاطرات رزمندگان

ما در جنگ تحمیلى وحشیگریهاى گوناگونى از رژیم بعثى عراق تجربه نموده ایم ولى اگربخواهیم از وحشیانه ترین حم

لات بعثی ها مثال بزنیم شاید بمباران شیمیایى مردم بى گناه و بى دفاع حلبحه باشد .

زمستان 1366به اتفاق تنى چند از رزمندگان[حاج رسول حدادیان و شهید ابراهیم ترکی] اسلام بطرف شهر حلبحه عراق در حال حرکت بودیم که ناگهان چند فروند از جنگنده هاى رژیم بعثى در آسمان حلبچه ظاهر و بطور وحشیانه اى اقدام به بمباران شیمیایى مردم بى گناه حلبحه نمودند ، در لابلاى انفجارهاى شدید وگازهاى کشنده و مسموم کننده بمبهاى شیمیایى ، آه و ناله هاى مردم اعم از زن و مرد ء پیر و جوان ، کودکان و .. بلند بود .

 از آنهاییکه زنده مانده بودند عده اى موفق به خروج از شهر شده ولى تعداد کثیرى از مردم به دلیل از دست دادن چند نفر از اعضاى خانواده خود ، به ناچار در شهر زمینگیر شدند ، صحنه اى که فاجعه دلخراش اطفال کربلا را براى هر مسلمانى زنده مى ساخت و همواره این سئوال را براى همه ایجاد مرم نمود که چرا باید شهر و مردمی که متعلق به خود عراق هستند اینچنین زیر آماج حملات ددمنشانه رژیم بعثى قرار گیرند ؟!!

 پاسخ چندان سخت نبود چرا که بوئى از ترحم و انسانیت به مشام صدام و صدامیان نرسیده بود تا دوست و دشمن بشناسند ..

از دور شاهد پسر بچه تقریبا چهار ساله اى بودیم درحالیکه خانواده خود را از دست داده و بخاطر موج انفجار و وحشت از صحنه اى که در عمرش براى اولین بار مى دید ناله و شیون کنان مدام به دور درختى چرخیده و پدر و مادرش را براى کمک مى طلبید ؛ در این فکر بودیم که راه چاره اى جهت نجات پسر بچه پیدا کنیم لیکن حملات مجدد هواپیماهاى دژخیمان ، طفل معصوم را امان ندادند و در زیر بمب و ترکش و خاک مدفون ساختند ..

 همه ما متاثر و غمگین از مشاهده این جنایت بودیم ولى افسوس که نتوانستیم در آن لحظه کارى براى آن پسر پیدا بکنیم

خاطره این صحنه تلخ و دلخراش که اوج قساوت دشمن را نشان میدهد هرگز از ذهنمان بیرون نمی رود

 یازدهم آ بانماه سال 1361بود که رزمندگان بسیجى چند لشگر از جمله لشکر 17على بن ابیطالب(ع) براى اجراى مرحله دوم عملیات محرم گوش به فرمان فرماندهان بودند ، ذکر خدا بر لبان همه جارى بود، قرار بود عملیات در قسمت جنوب دهلران و غرب عین خوش و چند محور دیگر به اجرا درآید . 

نیروهاى دشمن بخاطر ترس و وحشت از اجراى عملیات شب قبل ( مرحله اول عملیات محرم ) در حالت آ ماده باش کامل به سر می بردند ، قرار بود نیروها بعد از باز شدن معبر[معبر به راهی در میدان نی گویند که فاقد هر نوع مین باشد] توسط تخریبچیان [ تخریبچی به خنثی ساز مین و مین گذار می گویند] وعلامت گذارى معبرها با قرصهاى فسفری و نوارهاى فسفرى ، به جلو هدایت شوند .

فرمان حرکت نیروها به سمت دشمن با رمز مقدس یا زینب (س) صادر شد ،آ ماده حرکت به منطقه عملیاتى شدیم ، بارش باران شب قبل سطح زمین را گل و لاى کرده بود ، بهمین جهت حرکت را براى نیروها دشوار می ساخت ، آتش دشمن به قدرى شدید بود که اگر نیروها در طول سیر ، حالت سینه خیز هم بخود میگرفتند باز خمپاره هاى زمانى دشمن در بالاى سر همه منفجر می شد و کسى را امان نمیداد ، ولى عشق و علاقه رزمندگان به حضرت اباعبد الله الحسین (ع) بیش ازاین حرف ها بود و هیچ عاملى مانع حرکت نیروهاى اسلام نگردید .

این حقیر به اتفاق چند تن از تخریبچیان و نیروهاى اطلاعات و عملیات 17على بن ابیطالب (ع) براى عبور نیروها از میدان مین ، وظیفه باز کردن معبرها را داشتیم یک یا دو نفر از نیروهاى تخریبحى ، جلوتر از ستونهاى عملیاتى حرکت میردند ، ساعتى گذشت ، چند معبر جهت عبور نیروها باز شد ، عده اى از نیروها به اتفاق فرماند هان خود میدان مین را پشت سر گذاشتند و عده اى هم منتظر باز شدن معبرهاى بعدى بودند ، ما هم نیروها را یک به یک  از معبر به جلو هدایت می کردیم ، این کار ساعتى بطول انجامید تا اینکه  همه برادران از میدان مین عبورنمودند .

در این لحظات ، عملیات از چند محور دیگر آغاز و دشمن از حضور نیروها آگاه شده بود،  بهمین جهت آ تش دشمن ثانیه به ثانیه شدیدتر مى شد ، وصف اوضاع و احوال آن موقعیت با زبان و یا قلم دشوار است ؛ باید در لحظات صحنه بود تا حقیقت را فهمید .

در حین عملیات در قسمتى ازمنطقه با نیروهاى خودمان فاصله زیادى پیدا کردم ؛ تنها بودم که یکدستگاه خودروى سیمرغ نیروهاى دشمن را در داخل دره کوچکی  دیدم درحالیه چراغهاى سوئیچ و پشت آمپرهایش روشن بود ، بنظرمی رسید نفرات داخل خودرو به تازگى خودرو را ترک نموده بودند ، آهسته بسمت خودرو حرکت کردم که دو نفر ناشناس ظاهر شدند ، رمزگردانها و واحدها علی اصغر(ع) و پاسخش از طرف نیروى مقابل علی اکبر(ع)  بود ، آن دو نفر به من نزدمن شدند ، به آنها رمز على اصغر را گفتم ولى از پاسخ خبرى نشد ، با خود گفتم شاید پاسخ رمز یادشان رفته و چون از مسیر سمت خودمان به من نزدیک شده بودند اصلا فکر  نمی کردم که نیروى دشمن باشند ، ناگهان


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله کامل درباره خاطرات رزمندگان

دانلود تحقیق خاطرات شهید 27 ص

اختصاصی از فایلکو دانلود تحقیق خاطرات شهید 27 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود تحقیق خاطرات شهید 27 ص


دانلود تحقیق خاطرات شهید 27 ص

دسته بندی : علوم انسانی _ تاریخ و ادبیات، تحقیق

فرمت فایل:  Image result for word ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ

فروشگاه کتاب : مرجع فایل 

 


 قسمتی از محتوای متن ...

 

تعداد صفحات : 28 صفحه

* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.
کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.
نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.
همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.
آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!  *  ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.
کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد.
هم سن و سال من بود.
سی را پر کرده بود.
کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.
مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .
در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.
دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .

  متن بالا فقط تکه هایی از متن به صورت نمونه در این صفحه درج شده است.شما بعد از پرداخت آنلاین فایل را فورا دانلود نمایید

بعد از پرداخت ، لینک دانلود را دریافت می کنید و ۱ لینک هم برای ایمیل شما به صورت اتوماتیک ارسال خواهد شد.

( برای پیگیری مراحل پشتیبانی حتما ایمیل یا شماره خود را به صورت صحیح وارد نمایید )

«پشتیبانی فایل به شما این امکان را فراهم میکند تا فایل خود را با خیال راحت و آسوده دریافت نمایید »


دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق خاطرات شهید 27 ص