داستان صوتی
هفتاد و چهار ، گل است و بهار
ناهید طباطبائی
شب عید بود. وقتی شام تمام می شد و سفره را جمع می کردند و هر کس می نشست سرجایش، مامان زری بلند می شد و از توی ساکش، کیسه دبلنا را در می آورد و می گفت حالا نوبت دبلنا است. بعد کارت ها را دور میچرخاند و به هر کس، یکی و دوتا و سه تا میفروخت.اول ها دانه ای یک قرآن و دو زار تا هشت سال بعد که رسید به ده تومان و بیست تومان.
مامان زری پول ها را نگه میداشت تا روز بعد برایمان، بستنی و کلوچه بخرد.برنده پولی نصیبش نمیشد اما میتوانست تا آخر سفر، برای دیگران، کری بخواند و پز بدهد.
مامان زری تا هشت سال پیش، یعنی تا وقت که بود، هر شب عید بساط دبلنا را راه می انداخت و برای ما بستنی و کلوچه می خرید. از وقتی که مامان زری رفت باز هم عید ها به شمال رفتیم اما دیگر هیچ کس حوصله دبلنا بازی کردن نداشت.انگار مامان زری، حوصله ما را هم با خودش برد.
هفتاد و چهار، گل است و بهار