
اثر چارلی چاپلین
در انتهای کوچهی ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آنجا میرفتند، از جلو خانه ما رد میشدند. یادم میآید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچههای ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند.
بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانهوار حیوان مظلوم را که بعبع میکرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاهقاه خندیدم.
ولی وق
تی بالاخره آن حیوان بیچاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنهی غمانگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم:
«او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!»
از آن به بعد، روزهای متوالی از آن واقعهی بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود میپرسم که نکند آن حادثه، هستهی اصلی فیلمهای آیندهی من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است ..
داستان کودکی من