لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 62
به نام خدا
نمایشنامه : (( پرنده و پیتزا ))
نویسنده : مرتصی سخاوت ( داریوند نژاد )
مکان : زیرزمین نمور و نیمه تاریک خانه ای قدیمی با پکلانی آجر فرش در گوشه ای که راه به حیاط می برد و دو پنجره کهنه چوبی بر شانه های دیوارعمق که بر کف حیاط خفته اند . آنچه در این زیرزمین به چشم می آید ، اسباب اثاثیه یک زندگی دانشجویی است مثل میزی چوبی و اطرافش دو صندلی ، تختخواب و کتابخانه ای کوچک و تلفن و ...
زمان : عصر روزی پاییزی و هوا هم ابری . زهره ابری تر از هوا ، پژمرده بر روی میز نشسته است و غمگینانه برای به بچه ای که در رحم دارد درد دل میکند .
زهره … … عشق (با طعنه و تاسف می خندد) اون گاو به همه چی گه زد و رفت ، به من به تو که از خودشی ، بچه شی ، ناراحت نشو ، تو هم اگه جای من بودی ، چارتا که نه چهل تا بد و بیراه دیگه بارش می کردی ، نصف حقش نیست ، بابا که بابا ، خر هم باباست ، سگ هم باباست ، اینها را میگم ، دلم خنک شه ، که بتونم به قول مامانم . آبی به این گُرگُر آتشی که تو جونمه بریزم ( اشک در چشمان زهره حلقه می بندد) آخه تو نمی دونی ، هیشکی نمی دونه ، اون یابوی بی همه کس چه جوری چزاندتم ، منِ خره بگو که هنوز هم چشمم به دره و می گم بر می گرده ، داغم از اینه که بی شرف یه رگ راست تو وجودش نبود. نمی گم من هم بی تقصیرم ، بی تقصیر خداست ، من تقصیرم این بود که … … (دردناک می گرید ) که نشناختمش ، خر بودم اینا رو اگه برات می گم ، نمی گم که زِر زده باشم ، نمی گم که دیوونه بازی هامو توجیه کرده باشم ، می گم که بدونی ، بفهمی توی این دنیای خراب شده چی می گذره ، گفته باشمت ، بیای ، بخوای نخوای می شی من ، زهره که دلم می خواد الان زمین دهن باز کنه مثل تُفی قورتم بده ( تلخ می خندد ) آخه از بابای آدم به آدم نزدیکتر کیه ؟ اگه اون آدم پست نبود ، بی شرف نبود ، این جور جفت مون را توی این گور گرفتار نمی کرد و مثه کفتار راهش را بگیره و بره ، بره ؟ دربره . می شنوی ؟ به گمونم دیگه بشنوی ، قضاوت را بعدش می زارم به عهده خودت ، گفتی تحمل کن تا متولد شم ، باشه می مونم ، تحمل می کنم ، گفتی بکش خودت را راحت کن ، کاری نداره می کشم … ولی به خدا اومدنت ، نه تو نباید بیای ، دنیا را بذار بمونه برا بابات ، سعید . که خود احمقش هم نمی دونه ، یا شام شیره یا چاشت کفتار ، همه چی از روزی شروع شد که تو مثل زالو تو جونم پا گرفتی و خوردو خوراکم شد بعدش خون دل . واسه خاطر اینکه ، بتونم یه جورهایی ، چه میدونم ، تُفت کنم و خلاص شم از شرّت ، بلایی نموند که سر خودم نیارم ،یه بار زاج و زعفرون را قاطی آب نمک به خورد خودم دادم ، یه بار دیگه هم یه مشت خاک زغال را با یک لیوان سرکه و زردچوبه سر کشیدم ، نزدیک بود اون روز جون بسر بشم ، استفراغشون نکرده بودم ( حالت تهوع به زهره دست می دهد ) . من که خودم از این جور کارها خبر نداشتم ، پیش نیومده بود که بلد باشم ، از زیر زبون این و اون کشیدم بیرون ، یه بار شوکت خانم ، نیست زیاد ازش اُرس و پرس می کردم ، شک کرده بود ، پدرم در اومد تا بهش قبولاندم که بابا یه جورایی به درس و مشق مون ربط داره ، روزی صد بار ، شاید هم بیشتر ، خودم را از پله پنجم این زیر زمین با پا پرت می کردم پایین که پُسِت بندازم ، بهت چی بگم ، چار چنگوله مثه کنه من را چسبیده بودی ، یه بار هم از پله ششم پریدم ، خدا رحم کرد پام نشکست ، همه هیچ ، نتیجه این شد که فکر کنم ، حالا زنده یا مرده دوست داری با هم باشیم ، درسته ؟ جواب هم که ندی ، می فهمم چی می گی ، اون الدنگ ، بابات که اولاش همه چی را انکار می کرد ، می گفت خل شدی ، می گفت بری بالا ، بیای پایین می گم نیست ، اصلاً همچین چیزی امکان نداره ، دلم می خواست مثه خیلی از حرفهاش ، این حرفش را باور می کردم ، شاید بتونم برای چند دقیقه هم که شده از فکر نحست که مثه گردباد تو سرم تاب می خورد ، راحت شم نمی تونستم . می گفتم سعید من ، به خدا من حالات خودم را می شناسم ، من اون را نه به اندازة یه نطفه یا حتی یه نوزاد ، اندازة یک کوه تو جونم حسش می کنم ، هیچ ، با پوزخندی میگفت داری به خودت تلقین می کنی زهره ، پس آخه این همه حالت استفراغ و دل پیچه و ترش کردن و هزار کوفت و زهر مار دیگه ، مال چی یه ؟ بد غذایی ، بی غذایی ، خب یه چیزی باید می گفت دیگه ، استفراغام اون روزا جوری بود که تا دم در هم نمی تونستم برم . می گفت چه می دونم مسمومیته شاید ، چاک دهنش
نمایشنامه پرنده و پیتزا