چنانچه این مقاله را به طور کامل بخوانید حدود یک ساعت از وقت شما را خواهد گرفت. در همین یک ساعت، حداقل 12 نفر دیگر در افغانستان از جنگ و گرسنگی می میرند و 60 نفر دیگر از افغانستان آواره کشور های دیگر می شوند. این مقاله در توضیح علت این مرگ و آوارگی است. اگر این موضوع تلخ خیلی به زندگی شیرین شما مربوط نیست، از خواندن آن منصرف شوید.
جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم کرة زمین
در سال 2000 در جشنوارة پوسان در کشور کره جنوبی حضور داشتم و در پاسخ این سؤال که فیلم بعدی تو دربارة چیست، می گفتم: دربارة افغانستان. و بلافاصله مورد این پرسش واقع می شدم که "افغانستان چیست؟"
چرا این چنین است؟ چرا تا این اندازه می تواند کشوری در جهان مهجور باشد که مردم یک کشور آسیایی مثل کره جنوبی حتی نام افغانستان را به عنوان یک کشور دیگر آسیایی نشنیده باشند؟ دلیل آن واضح است. افغانستان در جهان امروزه نقش مثبتی ندارد. نه به عنوان یک کشور اقتصادی که از طریق یکی از کالاهای آن به یاد آورده شود و نه به عنوان یک کشور صاحب علم که جهان را از دانش خود بهرهمند کرده باشد و نه به عنوان یک کشور صاحب هنر که اسباب افتخاری شده باشد.
در امریکا، اروپا و خاورمیانه البته وضع فرق می کند و افغانستان به عنوان یک کشور خاص شناخته می شود. اما این خاص بودن نیز معنی مثبتی ندارد. آن ها که نام افغانستان را می شناسند آن را بلافاصله با یکی از این کلمات به صورت تداعی ـ معانی به یاد می آورند. قاچاق مواد مخدر، بنیادگرایی اسلامی طالبان، جنگ با روسیه، جنگ داخلی طولانی.
در این تصویر ذهنی نه نشانی از صلح و ثبات است، نه نشانی از آبادانی، پس نه هیچ توریستی را رؤیای سفر می آورد و نه هیچ بازرگانی را طمع سود.
پس چرا نباید فراموش شود؟ تا آن جا که می توان در کتاب های لغت در مقابل کشور افغانستان نوشت : افغانستان کشوری تولید کنندة مواد مخدر، با ملتی خشن و جنگجو و بنیادگرا، که زنان خود را زیر چادرهایی بدون منفذ پوشانده اند. به همة این ها اضافه کنید " تخریب بزرگترین مجسمة بودای جهان" را در بامیان افغانستان، که اخیراً تأثر همة کرة زمین را برانگیخت و تمام اهل فرهنگ و هنر را به دفاع از مجسمة بودای تخریب شده واداشت. اما چرا کسی بجز نمایندة امور انسانی دبیرکل سازمان ملل از مرگ قریب الوقوع یک میلیون انسان در افغانستان به دلیل فقر مفرط ناشی از خشکسالی اظهار تأسف نکرد؟ چرا هیچکس از دلایل این مرگ ومیر سخن نمیگوید؟ چرا فریاد بلند همگان برای تخریب "مجسمة بودا" ست، اما کوچکترین صدایی برای جلوگیری از مرگ انسان های گرسنة افغان بر نمی آید؟ آیا در جهان معاصر مجسمه ها از انسان ها عزیزترند؟
نگارنده به عنوان کسی که به درون افغانستان سفر کرده است و تصاویر واقعی تر و زنده تری از این کشور و مردمش را به چشم دیده و همین طور به عنوان کسی که دو فیلم سینمایی را در فاصلة سیزده سال دربارة افغانستان ساخته است (اولی "بایسیکل ران" در سال 1366 و دومی " سفر قندهار " در سال 1379) و نیز به عنوان کسی که برای تحقیق دو فیلمی که ساخته، حدود ده هزار صفحه کتاب و اسناد گوناگون را مطالعه کرده است، تصویر متفاوتی از افغانستان با آنچه در ذهنیت مردم دنیاست سراغ دارد. تصویری پیچیده تر، متفاوت تر، غم انگیزتر و ای بسا مظلوم تر. تصویری که نیازمند توجه است تا فراموشی یا سرکوب. اما کجاست سعدیِ " بنی آدم اعضای یکدیگرند ؟! " تا بیهودگی نصب شعرش را بر سردر سازمان ملل ببیند.
جایگاه افغانستان در ذهنیت مردم ایران
تصور مردم ایران مبتنی است بر همان تصویری که مردم اروپا و امریکا و خاورمیانه از افغانستان دارند، البته از کمی نزدیکتر. کارگران ایرانی، مردم جنوب شهر تهران و اهالی شهرستان های کارگری ایران، افغان ها را دوست ندارند و آنها را رقبای کارگری خود می دانند و از طریق فشار به وزارت کار ایران خواستار بازگشت مهاجران افغان به داخل خاک افغانستان هستند. طبقة متوسط ایرانی معمولاً افغان ها را آدم های امینی می دانند که می توان، حداقل یکی از آنها را به عنوان آبدارچی یا خدمتکار درون دفتر کار خود گماشت. بسازبفروش ها، افغان ها را کارگران ساختمانی خوبی که بهتر از معادل ایرانی خود کار می کنند. و احیاناً مزد کمتری هم میگیرند، می دانند. مسئولین مبارزه با قاچاق مواد مخدر می دانند و راه حلی جز سرکوب قاچاقچیان و بیرون کردن همة افغان ها، برای فیصله دادن همیشگی به این مشکل پیشنهاد نمی کنند. پزشکان ایرانی آنها را علت شیوع برخی از بیماری هایی که پیش از این در ایران سابقه نداشت، از جمله سرماخوردگی افغانی می دانند و چون به جلوگیری از مهاجرت نمی توانند دل ببندند، راه حل را انجام واکسیناسیون از داخل افغانستان می دانند که در این زمینه موفق شدند برای جلوگیری از شیوع فلج اطفال، هزینة واکسیناسیون را برای ملت افغانستان نیز بپردازند.
موضع جامعة جهانی در قبال افغانستان
همیشه باید دید تیتر خبری ای که با نام هر کشوری قرینه است، چیست؟ تصویری که با اخبار در مورد هر کشوری به دنیا داده می شود ترکیبی است از واقعیات آن کشور و تصویری ـ تخیلی ـ تدوینی که قرار است مردم دنیا از جایی داشته باشند. اگر قرار باشد کشورهایی از جهان به یک جایی طمع کنند، لازم است از قبل زمینه های خبری اش را بسازند. آنچه من دریافته ام این است که متأسفانه در افغانستان امروز چیز چندانی به جز خشخاش برای طمع کردن وجود ندارد. پس افغانستان در اخبار همیشگی دنیا سهم کمی دارد و قرار نیست مشکلی از آن به این زودی ها حل شود. افغانستان اگر مثل کویت صاحب نفت و مازاد درآمد نفتی بود، می شد سه روزه آن را توسط امریکا از عراق پس گرفت و هزینة حضور ارتش امریکا را هم از مازاد درآمد نفتی کویت برداشت. همچنان که تا دیروز که شوروی وجود داشت، افغان می توانست به عنوان جنگنده علیه بلوک شرق و با عنوان شاهد ظلم کمونیست ها در رسانه های غربی مورد توجه قرار گیرد اما پس از عقب نشینی شوروی از افغانستان و فروپاشی آن، چرا امریکا که مدعی حقوق بشر است، نه برای ریشه کن کردن فقر این همه انسان که در خطر مرگ از گرسنگی هستند، و نه برای ده میلیون زنی که از تحصیل و فعالیت اجتماعی محرومند، گامی جدی پیش نمی نهند؟
برای آنکه افغانستان چیزی برای طمع کردن و بهره بردن دنیای امروزی ندارد. افغانستان دختر زیبایی نیست که دل هزاران نفر عاشق را بلرزاند، متأسفانه افغانستان امروز بسان پیرزنی است که هرکه طمع نزدیک شدن به او را داشته باشد با محتضری روبرو خواهد شد و هزینة این محتضر را کسی که آن را روی دست خود یافته است می پردازد و می دانیم که روزگار ما روزگار سعدیِ " بنی آدم اعضای یکدیگرند " نیست.
فاجعة افغانستان به روایت آمار
در افغانستانِ دو دهة اخیر هیچ آمار علمی ای گرفته نشده و همة آمارها نسبی و تقریبی است. طبق این آمارها، جمعیت افغانستان بیست میلیون نفر (1992). در طی بیست سال گذشته از بدو اشغال شوروی تا امروز، حدود 5/2 میلیون نفر کشته شده یا مرده اند. دلایل این مرگ و میر و کشتار یا حملات نظامی بوده است، یا تلف شدن از گرسنگی و آوارگی یا کمبود تجهیزات پزشکی. به عبارتی دیگر هر سال صد و بیست و پنج هزار نفر و یا روزی حدود سیصد و چهل نفر و یا هر ساعت حداقل دوازده نفر. یعنی در بیست سال گذشته در افغانستان در هر پنج دقیقه یک نفر از این فاجعه مرده یا کشته شده است. در جهانی که وقتی تنها چندین نفر در زیردریایی شوروی در حال مرگ بودند، ماهواره ها اخبار لحظه به لحظة آن را منتشر می کردند، در جهانی که اخبار تخریب مجسمة بودا را لحظه به لحظه شنیدیم، هیچ کس از مرگ ملت افغان در هر پنج دقیقه یک نفر، در طول بیست سال گذشته سخن نگفت.
در مورد آوارگی افغان ها، رقم فاجعه از این هم فراتر رفته است. طبق آماری دقیق تر، آوارگان افغان "خارج از افغانستان" به ویژه در ایران و پاکستان به شش میلیون و سیصد هزار نفر رسید. چنان چه این رقم نیز بر سال و روز و ساعت و دقیقه تقسیم شود، طی بیست سال گذشته در هر یک دقیقه، یک نفر از کشور افغانستان آواره شده است. که البته این آمار شامل کسانی که هر روز در اثر حمله ها و جنگ های داخلی از شمال به جنوب یا از جنوب به شمال افغانستان می گریزند، نمی شود.
به یاد نمی آورم که در دو سه دهة اخیر ده درصد ملتی کشته شده باشند و سی درصد ملتی از کشورشان گریخته باشند و باز هم جهان این اندازه با آن بی تفاوت برخورد کرده باشد. رقم کشته شدگان و آوارگان ملت افغانستان بر اثر جنگ های مستمر داخلی و خارجی معادل کل جمعیت کشور فلسطین است، اما سهم هم دردی با این مردم حتی توسط ما ایرانیان به ده درصد از هم دردی با مردم فلسطین یا بوسنی هم نمی رسد. با آنکه مرز و زبان مشترکی با افغان ها داریم.
وقتی برای سفر به داخل افغانستان از مرز می گذشتم در گمرک دوغارون تابلویی را دیدم که وارد شدگان را از دست زدن به اشیایی با اَشکال عجیب و غریب که" مین " نام داشت، بر حذر می داشت. زیر تابلو نوشته شده بود : " در هر 24 ساعت 7 نفر در افغانستان روی " مین" می روند، مراقب باشید شما امروز و فردا یکی از آن 7 نفر نباشید ". وقتی به داخل افغانستان رفتم در داخل یکی از کمپ های صلیب سرخ با آماری جدیتر از این برخوردم و معلوم شد که گروه کانادایی که برای خنثی کردن " مین " به سرزمین افغانستان آمده بودند، به دلیل وسعت فاجعه، اعلام ناامیدی کرده و بازگشته است. طبق همین آمار تا پنجاه سال آینده هر روز مردم افغانستان بایستی گروه گروه روی " مین " بروند تا شاید زمین های افغانستان آماده کشاورزی و زندگی شود. به دلیل این که هر گروه و دسته ای علیه گروه و دستة دیگر مین کار گذاشته اند، و همة این مین ها فاقد هر نوع نقشهای برای جمع آوری بعدی بوده اند. فرم کارگذاری مین ها به صورت رفتار ارتش ها که در جنگ مین گذاری می کنند و در صلح آن را جمع می کنند نبوده است، بلکه مین ها برحسب ضرورت لحظة جنگی کار گذاشته شده اند و این مثابة آن است که ملتی در هرکجا علیه خودش مین کار گذاشته باشد و علاوه بر آن هنگامی که بارندگی شدید می شود، آب های سطحی زمین، مین ها را جا به جا می کند و کوره راه هایی که تا ساعاتی قبل از بارندگی امن بود را، دوباره ناامن می سازد.
این آمار میزان ناامنی برای زیستن در افغانستان را نشان می دهد و همین امر باعث تداوم مهاجرت است. چرا که هر افغان تصویری که از موقعیت خود دارد ناامنی و خطر است. خطر مردن از جنگ و گرسنگی و مریضی. پس چرا افغان مهاجرت نکند ؟ ملتی که سی درصدش مهاجرت می کنند، یعنی از آیندة خود به عنوان یک ملت ناامید شده است. بقیة آن هفتاد درصد نیز که مهاجرت نکرده اند به این دلیل است که ده درصدشان کشته شده یا مرده اند و شصت درصد دیگرشان، امکان خروج از مرز را نداشته اند. یا خارج شدند و توسط کشورهای همسایه بازگردانده شده اند.
همین تصویر ناامن برای خارجیان نیز باعث عدم حضور در کشور افغانستان شده است. تاجری که به دنبال منفعت و سود است هیچ گاه به چنین منطقة ناامنی پا نمیگذارد مگر آنکه تاجر مواد مخدر باشد و کارشناسان سیاسی دنیا ترجیح می دهند از کشور خودشان سوار هواپیما شوند و راهی کشوری در اروپا شوند و همین مسئله تحلیل وضعیت افغانستان را برای خروج از بحران دشوار کرده است. در حال حاضر نیز به دلیل تحریم سازمان ملل و نیز به دلیل ناامنی، غیر از سه کشور (رسمی) ویکی دو کشور (غیر رسمی) کارشناسی در افغانستان وجود ندارد. هرچه هست گمانهزنی های سیاسی از راه دور است و خود این امر باعث گنگ ماندن هرچه بیشتر اوضاع بحرانی کشوری است با این ابعاد فاجعه و تا آن اندازه بی خبری جهان معاصر. من به چشم خودم در حاشیة شهر هرات حدود000‚20 نفر زن و مرد و کودک را در حال مرگ از گرسنگی دیدم، چنان چه حتی دیگر نای راه رفتن را نداشتند و همگی در انتظار مرگ، روی زمین ها ریخته بودند. علت این مرگ و میر خشکسالی اخیر افغانستان بود. در همان روز خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیرکل سازمان ملل هم از این 000‚20 نفر دیدن کرد و قول داد که جهان برای آن ها کاری خواهد کرد، اما سه ماه بعد از اخبار رادیو ایران شنیدم که همان خانم ژاپنی مشاور امور انسانی دبیرکل سازمان ملل، آمار کسانی را که از گرسنگی در سراسر افغانستان در حال مرگ هستند را یک میلیون نفر اعلام کرد. من اصلاً به این نتیجه رسیدم که مجسمة بودا را کسی تخریب نکرد. مجسمة بودا از شرم فرو ریخت. از شرم بی توجهی جهانیان به مردم مظلوم افغانستان، خودش از اینکه دید عظمت او به هیچ کاری نمی آید از هم پاشید.
در شهر دوشنبه تاجیکستان تصویری را دیدم از آوارگی حدود 000‚100 نفر از مردم افغان که از جنوب به شمال می گریختند. پای پیاده، گویی صحرای محشر بود. این تصاویر را هیچ گاه رسانه های دنیا نشان نمی دهند. کودکان جنگ زده، پای برهنه و گرسنه دهها کیلومتر را گریخته بودند. بعدها همین جماعتِ گریزان از پشت سر مورد حملة دشمن داخلی قرار گرفتند و از سوی تاجیکستان که به سویش پناه می بردند هم پذیرفته نشدند و هزار هزار، در جزیره ای بین افغانستان و تاجیکستان مردند، و مردند و مردند، و نه تو دانستی نه هیچ کس دیگر.
به قول خانم گلرخسار شاعر مشهور تاجیک : " اگر کسی از مردم دنیا برای این همه غمی که افغانستان دارد بمیرد، عجیب نیست. عجیب این است که چرا هیچ کس از این همه غم نمی میرد! "
افغانستان کشور بی تصویر
افغانستان به دلایل گوناگون کشور بی تصویری است. اول از این باب که نیمی از جمعیت افغانستان که زن ها هستند، بی چهره اند. یعنی ده میلیون نفر از این ملت بیست میلیونی، امکان دیده شدن را ندارند و ملتی که نیمی اش حتی در داخل کشورش و حتی برای زنان خودش قابل رؤیت نیست، ملتی بی تصویر است.
دوم از این باب که طی چند سال گذشته در افغانستان تلویزیون وجود نداشته است. و سوم از این باب که تنها دو سه نشریة دو ورقی سیاه و سفید به نام "شریعت" و "هیواد" و "انیس" که فقط از خط نوشتاری تشکیل شده اند و فاقد هر نوع تصویر و عکس هستند. تمامی موجودی تصویری و نوشتاری افغانستانند. و همین طور از این باب که نقاشی و عکاسی در این کشور حرام قلمداد شده است و هم از این رو که پای هر خبرنگاری به آن جا باز نیست و اگر هم به طور محدود باز شود حق برداشت تصویر از این جامعه را ندارد و باز از این باب که در قرن بیست و یکم و در صدسالگی سینما، در کشور افغانستان نه تنها تولید فیلم وجود ندارد که حتی سالن نمایش فیلم نیز وجود ندارد. پیش از این افغانستان صاحب چهارده سالن سینما بوده که فیلم های هندی را نمایش می داده و دو سه استودیوی فیلم با تولید اندکی، فیلم افغان به سیاق همان فیلم های هندی که امروزه آن هم منتفی شده است.
در جهان سینما که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به موضوع افغانستان است. تا کنون درباره افغانستان یک فیلم را هالیوود ساخته است به نام " رمبو در سرزمین افغانستان " که تمامی آن در هالیوود ساخته شده و دریغ از حضور یک افغان در آن به عنوان بازیگر. تنها نمای قابل قبول، حضور رمبو در شهر پیشاور پاکستان، به یمن بک پروجکشن (تصویر زمینه در استودیو) و تنها نشانه و سمبل ملت افغان، بازی بُزکِشی، آن هم به جهت بهره بری از اکشن، و هیجان آن و خلاص. این است تصویر هالیوود از ملتی با ده درصد کشته و سی درصد آواره و یک میلیون در حال مرگ از گرسنگی ؟ دو فیلم را روس ها ساخته اند از خاطرات سربازان روسی به هنگام اشغال افغانستان که بیشترمصرف داخلی داشته است. چند فیلم را مجاهدین افغان بعد از عقب نشینی شوروی ساخته اند، که بیشترشبیه فیلم های تبلیغاتی جنگی است و بیش از آن که تصویری باشد واقعی از اوضاع افغانستان امروزی یا دیروزی، تصویری است حماسی ازچند افغان مهاجر در حال جنگ. دو فیلم سینمایی در ایران از موقعیت یک افغانی مهاجر در ایران ساخته شده است : "جمعه" و "باران" و دو فیلم هم توسط من "بایسیکل ران" و " سفر قندهار".
این تمامی تصویری است که از مردم افغانستان در رسانة سینمای جهان وجود دارد. حتی در تلویزیون های دنیا فیلم های مستند محدودی از افغانستان وجود دارد. گویی یک توافق جهانی شده است که افغانستان یک کشور بی تصویر باقی بماند.
تصویر تاریخی این کشور بی تصویر
تاریخ پیدایش افغانستان، تاریخ جدایی افغانستان از ایران است. تا 250 سال پیش افغانستان یکی از استان های ایران بوده است. در واقع بخشی از استان خراسان بزرگ دوران نادرشاه. نادرشاه در بازگشت ازهند در نیمه شبی در قوچان به قتل رسید و احمد " اِبدالی" یکی از سرداران افغانی سپاه نادرشاه، با 000‚4 سرباز تحت امر خود می گریزد و با اعلام استقلال بخشی از خاک ایرانِ آن زمان، افغانستان فعلی را ایجاد می کند. افغانستانِ آن زمان را مردمی دامدار تشکیل می داده اند و نحوة ادارة جمعی شان، قومی ـ قبیله ای بوده است. از آنجا که احمد اِبدالی مربوط به قوم پشتون بوده است به طور طبیعی نمی توانسته توسط اقوام دیگری چون "تاجیک" و "هزاره" و "ازبک" به عنوان امیر تام الاختیار پذیرفته شود. در نتیجه برای ادارة مملکت قرار می شود هر یک از سران قبایل امیر قوم خود باشند و مجموعة سران در جمعی به نام " لویه جَرگه" یک فدرالیسم قومی را رهبری کنند. ازآن زمان تا امروز هنوز هیچ طرحی منصفانه تر و متناسب تر با جامعة قبایلی افغانستان مطرح نشده اما خود طرح لویه جَرگه نشانة آن است که افغانستان نه تنها به لحاظ اقتصادی هیچ گاه به طور جدی از مرحلة دامداری خارج نشده است، بلکه به عنوان ادارة امور جمعی ملت خویش نیز، هیچ گاه از حاکمیت اقوام و زیستن درون قوم خویش فراتر نیامده و به یک ناسیونالیسم افغان نزدیک نشده است. هر افغان تا از کشور خویش خارج نمی شود و دیگران او را به تحقیر یا ترحم افغانی خطاب نمی کنند خود را افغان نمی داند. در درون افغانستان هر افغان یا پشتون است یا هزاره یا ازبک و یا تاجیک. در مقایسه بین ایران و افغانستان که در قبل از 250 سال اخیر تاریخ مشترکی داشته اند، تفاوت این امر به خوبی مشهود است. در کشور ایران همة ما اول ایرانی هستیم، و ناسیونالیسم وجه اول برداشت ما از هویت عمومی ماست. در افغانستان همه اول عضوی از یک قومند، و قومیت وجه اول هویت آن هاست. و این بارزترین تفاوت روح یک ایرانی با روح یک افغان است. و حتی در انتخابات ریاست جمهوری در ایران، قومیت رئیس جمهور، از اهمیت ملی برخوردار نیست و به رأی خاصی منجر نمی شود. گو اینکه از همان زمان احمد اِبدالی تا امروز که طالبان بر حدود 95 درصد از افغانستان تسلط دارند حاکمان اصلی همواره از قوم پشتون بوده اند (و بجزیک دورة 9 ماهه در زمان حبیب الله گَلِکانی معروف به بچه سقا و یکی دو سالی در زمان حکومت ربانی تاجیک) حاکمیت به دست تاجیکان نبوده است اما مایة رضا و تسلیم اقوام، در بدو تشکیل حکومت افغانستان در زمان احمد اِبدالی و همین امروز، یک نوع فدرالیسم قومی بوده و هست. این امر در مقایسه با وضعیت متفاوت درایران، نشانة چه چیزی است ؟ اول این که برخلاف ایران و به ویژه در زمان رضاشاه که قومیت تضعیف شد و ناسیونالیسم جای آن را گرفت، در افغانستان ناسیونالیسم جای قومیت را نگرفته است. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی، بلکه هر قوم از منطقة خود، در مقابل هجوم بیگانه به دفاع پرداخته است.
در تجربة ساخت فیلم " سفر قندهار " طی حضور دو سه ماهه ای که در میان افغانیان مقیم اردوگاه های کنار مرز ایران و افغانستان داشتم به این نتیجه رسیدم که حتی افغانیان مهاجر که مدت ده سال است در شرایط سخت اردوگاهی ایران زندگی می کنند، حاضر نیستند هویت ملی خود را به عنوان یک افغان بپذیرند و هر یک با نام پشتون و تاجیک و هزاره، هنوز حتی در اردگاه های آوارگی با هم درگیرند. هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند. با هم داد و ستد تجاری ندارند و بر سر کوچکترین نزاعی، خطر خونریزی های دسته جمعی بروز می کند. و حتی یک بار شاهد بودم که بر سر عدم رعایت نوبت درصف نانوایی، عده ای برای انتقام ازقوم دیگر کفن پوشیدند. در اردوگاه نیاتک (داخل ایران کنار مرز افغانستان) که پنج هزارسکنه دارد، بازی کودکان پشتون و هزاره در کوچه های همدیگر به راحتی میسر نیست و گاه به خشونت کودکان یک قوم علیه کودکان قوم دیگر می انجامد. تاجیک و هزاره بزرگترین دشمن خود را در روی کرة زمین پشتون ها میدانند و پشتون ها بزرگترین دشمن خود را تاجیک و ازبک و هزاره. هیچ یک از این ها حتی حاضر نیستند برای عبادت در مسجد یکدیگر حضور یابند و ما برای آن که بچه های آن ها را برای تماشای فیلم کنار هم بنشانیم، دچار مشکلات قومی شدیم و پیشنهاد آن ها این بود که یک روز، هزاره ها برای تماشای فیلم بیایند و یک روز، پشتون ها و عاقبت هم نمایش فیلم تعطیل شد. در این اردوگاه علی رغم مریضی های فراوان و نبود دکتر، وقتی دکتری از شهر آورده شد، اردوگاه نپذیرفت که اول بیماران در خطر بیشتر معاینه شوند و بعد بیماران در خطر کمتر. تنها نظمی که مورد قبول واقع شد نظم قومی بود. خودشان مقرر کردند یک روز بیماران هزاره، یک روز بیماران پشتون. و تازه در قوم پشتون طبقه بندی هایی وجود داشت که آنها هم حاضر نبودند در یک روز به طور مشترک به درمانگاه بیایند.
برای صحنه هایی که به سیاهی لشکر احتیاج داشتیم، بایستی تصمیم می گرفتیم که آن ها را یا از بین هزارهها برگزینیم یا از بین پشتون ها. حال آن که این پنج هزار نفر همه آوارگان گریخته از افغانستان بودند و هر دو سرماخوردة یک زمستان. اما قومیت، وجه اول مواضع ایشان بود برای هر تصمیم خُرد و کلان و البته اکثرشان با سینما بیگانه بودند و خدا را چون مادربزرگ من شُکر می کردند که تا به حال پایشان به سینما نرسیده است.
یکی از مهمترین دلایل بقای قومیت، وضعیت اقتصادی افغانستان است که ماهیتاً دامداری است. هر قوم افغان گرفتار در دره ای و گرفتار در دیواره های جغرافیایی و به تبع اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. قومیت و قومیت مداری شکل فرهنگی ناشی از وضعیت دامداری در درون دره های عمیق افغانستان است. باور به قومیت، چون دره های افغانستان عمیق است. افغانستان به عنوان کشوری که 75 درصد آن کوهستانی و تنها هفت درصد آن قابل بهره برداری کشاورزی است و فاقد هر نوع صنعت است. به سبب تنها امکان مستمر اقتصادی ـ طبیعی خود که مراتع است ( آن هم در سال هایی که خشکسالی نیست ) وابسته به نظام دامداری است و این دامداری زیربنای قومیت و این قومیت، مبنای اختلافات عمیق داخلی است که نه تنها مانع از رسیدن افغانستان به مدرنیسمی در شأن کشوری در قرن بیست و یکم، که حتی مانع از رسیدن به ملتی با یک هویت ناسیونالیستی است. آنچه نام بیرونی کشوری به نام افغانستان و ملتی به نام افغان است از درون باور عمومی ندارد. آن ها هنوز اقوام خود را آمادة انحلال درون یک هویت جمعی بزرگتر به نام ملت افغانستان نمی دانند. و بر خلاف آن چه گاهی جنگ مذهبی خوانده می شود ریشة اصلی اختلافات، تضاد قومی است. قوم تاجیک که امروزه درگیر جنگ با طالبان است هم مسلمان است و هم سنی، و طالبان نیز که حاکم بر حدود 95 درصد افغانستان امروز است نیز، هم مسلمان است و هم سنی.
هنوز بایستی هوش احمد اِبدالی را برای ابداع یا پذیرش فدرالیسم قومی ستود و او را واقعگراتر و هوشمندتر از کسانی دانست که امروزه بی آن که قومیت و زیر بنای اقتصادی آن از بین رفته باشد، تخیل حاکمیت یک قوم بر همة اقوام یا یک فرد بر همة ملت افغان را دارند.
در افغانستان اقوام بزرگ عبارتند از :
اول: پشتون ها با آمار تقریبی 6 میلیون جمعیت. دوم: تاجیکها با آمار تقریبی 4 میلیون. سوم: هزاره ها با آمار تقریبی 4 میلیون جمعیت. و چهارم: ازبک ها با آمار تقریبی 1 تا 2 میلیون جمعیت. و بقیه خرده اقوامند، مثل آیماق و فارس و بلوچ و ترکمن و قزلباش، پشتون ها بیشتر در جنوبند، تاجیک ها در شمال و هزاره ها در میانه. این تمرکز جغرافیاییِ شمال و جنوب و میانه اقوام، در مناطق گوناگون، عاقبتی ندارد جز تجزیة ابدی و یا اتصال از رأس قوم به شکل لویه جَرگه، حداقل تا زمانی که ساختار اقتصادی در درون افغانستان عوض نشود و فرهنگ ملی جای هویت قومی را نگیرد.
اگر در کشوری مثل ایران امروز، ما می توانیم از طریق انتخابات، فارغ از مسألة اقوام به انتخاب یک رئیس جمهور دست یابیم، برای آن است که حداقل در قرن اخیر به سبب حضور نفت در اقتصاد ایران، ساختار اقتصادی جامعة ما دگرگون شده است. سخن از خوب و بد و کم و کیف نفت در اقتصاد ایران نیست، سخن از این است که، وقتی جامعه ای دامدار و بیشتر کشاورز چون ایران سابق، به سبب نفت، ساختار اقتصادیاش عوض می شود و نقش او در جهان امروز به عنوان بازیگر آن سوی بازی های سرمایه دارای جهانی، یعنی به عنوان صادرکنندة مواد خام و به ویژه نفت مطرح می شود و در ازای صدور نفت، مازاد تولیدات کشورهای صنعتی را دریافت می کند. قبل از هر چیز ساختار اقتصادی اجتماعی اش دگرگون می شود. این دگرگونی، فرهنگ سنتی را فرو می ریزد و فرهنگ مدرن تری که لایق آن صدور نفت و لایق مصرف آن مازاد کالاهای تولید جوامع صنعتی باشد را فراهم می کند. به عبارتی دیگر در تحلیل نهایی اگر واسطة سمبلیک پول را حذف کنیم، به صورت پایاپای نفت داده ایم و کالای مصرفی جوامع صنعتی را گرفته ایم. اما افغانستان برای پایاپای جهانی چیزی در بساط نداشت به جز مواد مخدر و چون کوچة بن بستی به خودش ختم شد و در جهان معاصر ایزوله شد. و شاید اگر افغانستان 250 سال پیش از کشور ایران مستقل نشده بود، ای بسا با استفاده از بخشی از سهم نفت سرنوشت دیگری میافت.
رقم تریاک که پس از این به آن خواهم پرداخت، ناچیز تر از آن است که با نفت ایران مقایسه شود. در سال 1379 اضافه درآمد ایران از افزایش قیمت نفت از ده میلیارد دلار گذشت. اما رقم اصلی فروش تریاک افغانستان چون گذشته نیم میلیارد دلار در کل باقی ماند. ما با نفت تا همین امروز در اقتصاد جهانی نقش مان را بازی کرده ایم و با مصرف کالاهای دیگران پذیرفته ایم که جور دیگری هم می توانیم بیندیشیم آن چنان که به مثل، امروزی و مدرن تر می اندیشیم. اما افغان دامدار که اگر خشکسالی بر او رحم آورد، دره اش جهان اوست، دامداری اش، معیشت اوست و نظام قبیله ای اش، مشکل گشای امور جمعی او. در کدام داد و ستد کلان جهانی، زمینه های تغییر اقتصاد و اجتماع و فرهنگش می بایست فراهم شده باشد که نشده است ؟! بجز قضیة ترنوور 80 میلیارد دلاری موادمخدر، که این ترنوور 80 میلیارد دلاری، خود خواستار بقای افغانستان به شکل کنونی است و نه خواستار تغییر آن. زیرا چنان چه وضع افغانستان دگرگون شود، اولین چیزی که در خطر میافتد همان ترنوور 80 میلیارد دلاری است، پس نمی بایست سهم زیادی به خود افغانستان تعلق گیرد که مبادا آن سهم خود اسباب تغییر افغانستان شود. این است که اگرچه در250سال پیش تاریخ ایران و افغانستان یکی بوده است اما به سبب نفت، به ویژه در قرن بیستم، تاریخ ایران ازمسیری عبور کرد که تاریخ افغانستان به این زودی محال است از آن عبور کند.
درست است که تریاک با نیم میلیارد دلار تنها کالای پایاپای افغانستان با محصولات جهان است. اما هم به لحاظ نوع کالا و هم به لحاظ ارزش ناچیز این ثروت کثیف اما ملی افغانستان، نمی توان آن را با نفت و اثراتش مقایسه کرد. اگر رقم ناچیزی از درآمد تریاک را که در نهایت نیم میلیارد دلار یا 500 میلیون دلار است اضافه بر سیصد میلیون دلار ناشی از فروش گاز شمال افغانستان کنیم، یعنی در مجموع هشتصد میلیون دلار و آن را بر رقم جمعیت افغانستان که حدود 20 میلیون نفر است تقسیم کنیم، در آمد سالانة هر افغان از تریاک و گاز ناچیز شمال 40 دلار در سال خواهد بود و اگر آن را بر 365 روز سال تقسیم کنیم، آن چه دست هر افغان را به سبب تریاک و گاز شمال در روز می گیرد، رقمی معادل 10 سِنت است که قیمت یک قرص نان در روزهای عادی و از آن جا که این پول سهم حکومت و باند مافیاست و تقسیم آن به روش عدالت خواهانه نیست، پس برای سیری شکم افغان نیز این رقم کفاف نمی دهد، چه رسد به اینکه در آمدی باشد برای ایجاد تحولات کلان در ساختار اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی افغانستان.
چرا سی در صد جامعة افغان از افغانستان مهاجرت کرده است؟
جا به جا شدن برای حل مشکلات، عادت اقوام دامدار است. کشاورز و شهرنشین کمتر مهاجرت فوری می کند. سی درصد مهاجرت مردم افغانستان اولین دلیلش عادت دوران دامداری است. دامدار تا به خشکی برخورد به سوی سبزی می رود و تا به سرما رسید به سمت گرما بر می گردد. پس مهاجرت واکنش طبیعی مردمان دوران دامداری است. دومین دلیل مهاجرت، نبودِ اشتغال ثابت است. ملت افغان اگر مهاجرت نکند از بی شغلی می میرد. خرج روزانة شکم مردم افغانستان، در کارگری کردن برای کشورهای دیگر نهفته است. افغان صبح که از خواب بر می خیزد برای امرار معاش به چهار چیز فکر می کند: اول، به دامداری. چنان چه خشکسالی مانع نشود. دوم، به جنگیدن برای یک گروه و فرقه. یعنی جهت اشتغال، وارد عرصة نظامیگری می شود. سوم، برای در آوردن خرج خانواده، مهاجرت می کند و چهارم، چنان چه راهی نباشد، به جریان قاچاق می پیوندد که این مورد چهارم، راهکار نهایی است و عرصة اشتغال آن محدود است و نمی توان تعریف شغلی یک ملت 20 میلیونی را بر اساس نیم میلیارد دلار کشت خشخاش محاسبه کرد. پس اتلاق قاچاقچی تریاک به ملت افغانستان غیر واقعی است و فراگیر نیست.
فرهنگ افغانستان در مقابل مدرنیسم واکسینه شده است
امان الله خان هم عصر با رضا شاه ایران و آتاتورک ترکیه 1919 تا 1928 شخصاً تسلیم موجی می شود که مدرنیسم نام دارد. امان الله خان در سال 1924 سفری به غرب می کند و از غرب با ماشین رولزرویس باز می گردد و برنامة اصلاحی اش را اعلام می کند. برنامة او در فرم ظاهری رفع حجاب است. به زن خودش میگوید " روبنده را کنار بزن" به مردها میگوید " لباس افغان را در آورید و کت و شلوار بپوشید " و برای جامعة مردسالار افغانستان که تعداد زوجات عادت ثانوی اوست، داشتن بیش از یک همسر را تحریم می کند. بلافاصله مقابلة سنتی ها در مقابل مدرنیسم امان الله خان شروع می شود. هیچ یک از قبایل دامدار زیر بار این تغییرات نمی روند و شورش هایی علیه حاکمیت امان الله خان آغاز می شود. برای جامعه ای که به لحاظ اقتصادی، دامدار و به لحاظ اجتماعی، قومی ـ قبیله ای است و هنوز فاقد صنعت، کشاورزی و حتی استخراج ابتدایی معادن و ذخایر خویش است و برای جامعه ای که هنوز نمی پذیرد دختری را از یک قوم افغان به قوم افغان دیگر شوهر دهد، این مدرنیسمِ بی هر نوع مبنای اقتصادی ـ اجتماعی، فقط تحمیل یک فرم فرهنگی نامتجانس بود. به نظر من خاصیت این مدرنیسم بی مبنا، فرمالیستی و کوچک، تنها این است که چون پادزهری، فرهنگ سنتی جامعة افغان را فعال کند، تا برای مدتی طولانی افغانستان را در مقابل مدرنیسم واکسینه کند. چنانچه در دو سه دهة بعد به شکلی معقول تر هم نتوان این مدرنیسم را وارد فرهنگ افغانستان کرد. گو اینکه نه تنها در دو سه دهة بعد، حتی امروز نیز، آن مبنای ضروری ورود مدرنیسم که با استخراج ذخایر زیرزمینی و ارائة مواد خام اولیه و ارزانِ جهان سوم در بازی اقتصاد سرمایه داری جهانی برای معامله پایاپای با کالای مصرفی از آن سوست در افغانستان امکان نیافته است. هنوز مترقی ترین افراد شناخته شدة افغانستان، در مورد این سؤال که چنان چه در افغانستان انتخاباتی صورت گیرد، آیا زنان در این انتخابات حق رأی دارند میگویند " هنوز جامعة افغان آمادگی حضور زنان در انتخابات را ندارد." وقتی مترقی ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، حضور زن در انتخابات افغانستان را برای چنان فرهنگی زود می داند، پس بدیهی است که از دیدگاه مرتجع ترین جناح درگیر در جنگ داخلی افغانستان، زن حق درس خواندن و حضور در اجتماع را نداشته باشد و طبیعی است که ده میلیون زن افغان هنوز در زیر برقع اسیر باشند. این جامعة افغانستان است پس از 70 سال، که از ورود مدرنیسم امان الله خان می گذرد. همان امان الله خوان که میخواست به جامعة مردسالار افغان که از خانواده تصوری جز حرمسرا ندارد، تک همسری را تحمیل کند.
در حاشیة مرز ایران و افغانستان در سال 1379 در میان مهاجران و آوارگان افغان هنوز تعدد زوجات امری بدیهی و پذیرفته شده است، حتی از سوی زنان است. من خودم در دو عروسی شرکت کردم. یکی عروسی قوم هزاره و یکی عروسی قوم پشتون و شنیدم که به هم میگفتند " انشاءالله عروسی دوم داماد با برکت تر باشد." ابتدا فکر کردم این یک نوع شوخی است. و در مورد دیگر خانوادة عروس می گفتند " اگر داماد بتواند زن هایش را سیر کند تا چهار همسر خیلی هم خوب است و یک سنت دینی است. و یک نوع کمک به تعدادی آدم گرسنه هم هست." و در اردوگاه ساوه که برای ضبط صدای موسیقی عروسی فیلم "سفرقندهار" رفته، دختر بچة دو ساله ای را دیدم که به پسر هفت ساله ای در می آورند که هر چه پرسیدم و پاسخ شنیدم، معنی این عروسی و آن دامادی را تا آخر نفهمیدم. نه پسر هفت ساله می توانست انتخاب کننده باشد، نه دختر دو ساله ای که پستانک می مکید. با چنین تصویری از یک جامعة سنتی، آن هم پس از هفتاد سال، می توان دریافت که مدرنیسم بی مبنای امان الله خان جز یک ذوق زدگی و یک کپی برداری از کشورهای همسایه نبوده است. البته عده ای هم معتقدند، زنی که زیر برقع افغان اسیر است، در بعضی مواقع خودش هم ممکن است فکر کند که اگر برقع را بردارد و یک چادری که صورتش چون برقع پوشیده نیست را بپوشد، بعد نمی داند که قهر خدا سنگ سیاه شود و شاید لازم است یکی پیدا شود اول او را از زیر برقع به زور هم که شده نجات دهد، تا او ببیند که سنگ سیاه نشده و بعد بقیة راه را خودش انتخاب کند.
یک نگاه دیگر هم می توان به مقولة ورود مدرنیسم انداخت و آن نگاه تبعیضی است. در جوامع سنتی، فرهنگ ریاکاری، یک نوع استتار طبقاتی است. در جامعة ایرانی، ثروتمند سنتی از ترس واکنش فقرا، داخل خانه اش را چون قصر می سازد و می آراید اما دیوارهای بیرونی خانه اش را کاهگلی نگه می دارد. یعنی آن هستة اشرافی، پوستة روستاییوار و فقیر پسندی را لازم دارد. لذا مقابله با مدرنیسم در هنگام ورود الزاماً به دست نهادهای سنتی اتفاق نمی افتد. گاهی این مقابلة واکنش گرسنگان و فقراست به اهل ثروت. برای جامعة دامدار افغانستان دورة امان الله خان که داشتن مرکب اسب در مقایسه با قاطر، هنوز یک نوع تفاخر و اشرافیت است، رولزرویس یک دهن کجی بزرگ به اقوام دامدار و محروم است. جنگ مدرنیسم و سنت در ماهیت خود در بدو ورود، جنگ " رولزرویس و قاطر " است. جنگ فقر و غناست. دم خروس اشرافیت از قبای امانالله خانِ رولزرویس سوار در نمایش مدرنیسم 1924 بیرون زده بود که چنین شد.
امروزه هنوز در افغانستان تنها چیز مدرن واقعی " اسلحه " است. دلیل آن هم این است که جنگ داخلی و فراگیر افغانستان، هم به عنوان یک عمل نظامی ـ سیاسی و هم به عنوان یک اشتغال جدی برای مردم افغانستان، رفته رفته به یک بازار مدرن اسلحه تبدیل شده. هر چقدر هم افغانستان از دنیای امروز عقب باشد، دیگر نمی تواند با چاقو و خنجر بجنگد. پس مصرف اسلحه جدی است. موشک استینگر کنار ریش بلند و برقع بی منفذ، هنوز هم تنها نشانة مدرنیسم با مبناست، که با مفهوم نسبت بازار مصرف و فرهنگ مدرنیسم میخواند. برای مجاهد افغان اسلحه و متعلقاتش یک مبنای اقتصادی دارد که اشتغال است. اگر همین فردا همة سلاح ها از افغانستان جمع آوری و جنگ پایان یافته تلقی شود و همه باور کنند که دیگر کسی به کسی حمله نمی کند، به دلیل وضعیت اقتصادی زیر صفر و عدم امکان اشتغال، همة مجاهدین موجود امروزی افغانستان نیز، به خیل آوارگان افغان کشورهای دیگر میپیوندند. این است که باید مقولة سنت و مدرنیسم و جنگ و صلح و قومیت و ملت افغانستان را نیز در سایة موقعیت اقتصادی و بحران اشتغال تحلیل کرد و باور داشت که هیچ یک از معضلات فعلی افغانستان به زودی حل نخواهد شد و راه حل دراز مدت آن نیز در گرو یک معجزة اقتصادی است نه معجزة یک حملة نظامی سراسری از شمال به جنوب یا از جنوب به شمال. از این معجزه ها مگر بارها رخ ننموده است ؟ عقب نشینی شوروی مگر یک معجزه نبود ؟ حکومت مجاهدین مگر یک معجزة این طرفی نبود ؟ تسخیر ناگهانی طالبان مگر معجزة آن طرفی نبود ؟ پس چرا حکایت همچنان باقی است ؟ برای آن که مدرنیسم مورد بحث ما در افغانستان با دو مشکل اساسی روبروست. اول با مبنای اقتصادی، مدرنیسم، دوم با واکسیناسیون سنت افغان، در مقابل مدرنیسم زودرس.
اوضاع جغرافیایی افغانستان و پیامدهای اقتصادی آن
مساحت افغانستان تقریباً 700 هزار کیلومتر مربع است. حدود 75 درصد از این سرزمین کوهستانی است. زندگی مردم افغانستان در درون دره های عمیقی است که کوه های سر به فلک کشیده دیواره های آن را شکل می دهند. بلندی این دیوارها نه تنها بیانگر طبیعتی سخت برای عبور و مرور و داد و ستد، که به مثابه دژهای معنوی و فرهنگی بین اقوام افغاناند.
از کوهستانی بودن افغانستان به خوبی پیداست که چرا کشور افغانستان فاقد جادة درون کشوری است. کم جاده بودن کشور افغانستان، هم برای جنگجویی که در پی اشغال افغانستان است اسباب دشواری است و هم برای بازرگانانی که می توانستند چنان چه راهی بیابند به طمع سود، اسباب تحول دورة دامداری به دورة دیگری از اقتصاد افغانستان باشند. این کوه های بی راه عبور، همان اندازه که در مقاومت افغان ها، علیه متجاوز خارجی مؤثرند، به عنوان مانع تداخل اقوام و فرهنگ ها و جریان داد و ستد نیز مؤثرند. کشوری که حدود 75 درصد آن کوهستانی است هم برای آن که بازار مصرف داخلی شهرهای صنعتی احتمالی خود در آینده باشد دچار دردسر است، هم برای آن که تولید کنندة محصولات کشاورزی قابل صدور به شهرها باشد. جنگ ها در افغانستان (علیرغم استفاده از ابزار مدرن) به دلیل کوهستانی بودن، طولانی ترند و جهت نهایی خود را نمییابند.
در گذشته، افغانستان محل عبور کاروان های جادة ابریشم بود که از طریق بلخ به چین و از قندهار به هند می رسید. کشف راه های آبی و ایجاد راه های هوایی به ویژه در قرن اخیر، افغانستان را از یک راه تجاری قدیمی به یک بن بست منطقه ای تبدیل کرد. هر چند که راه ابریشم گذشته نیز راهی شتررو و مال رو بود و مفهوم راه امروزی را نداشت. و از طریق همان راه های پر پیچ و خم کوهستانی بود که نادرشاه و اسکندر و تیمور و محمود غزنوی خود را به هند می رسانده اند.
به سبب کوهستانی بودن، بخشی از این راه را، پل های چوبیِ ابتدایی تشکیل می دانند که در جنگ های بیست سالة اخیر به همین ها نیز خسارت فراوان رسیده است. شاید امروزه بعد از 20 سال جنگ طولانی خارجی و داخلی، مردم افغانستان به آن جایی رسیده باشند که بگویند : " خدا کند یکی که از همة ما زورمندتر است کار ما ملت را یکسره کند و به تقدیر تاریخی افغانستان جهتی یکسویه دهد. هر چند جهتی ناخوشایند". اما کوه های مرتفع، حتی مانع از همین امرند. به نظر می رسد مبارزین واقعی افغانستان، این کوه های سر به فلک کشیدة افغانستانند که تسلیم نمی شوند، نه مردم گرسنة آن. مقاوت درة پنجشیر به عنوان آخرین دژ مقاومت تاجیکان، به فرماندهی احمد شاه مسعود، دلیل عمدة خود را از کوهستانی بودن این سرزمین می باید و از صعب العبور بودن آن. شاید اگر افغانستان کوهستانی نبود، شوروی آن را به راحتی فتح کرده بود یا موجب آن می شد که آمریکا طمع آن را در سر بپردازند که همچون کشور پر دشتی چون کویت، سه روزه تکلیف آن را یکسره کند، تا به بازارهای آسیای میانه نزدیکتر شود. اما کوهستانی بودن هم هزینة جنگ را می افزاید، هم هزینة آبادانی و صلح پس از جنگ را. بدون شک اگر افغانستان کوهستانی نبود، سرنوشت اقتصادی، نظامی، سیاسی و فرهنگی دیگری می داشت. آیا این یک بدشانسی جغرافیایی است که تقدیر تاریخی ملت افغان را رقم زده است ؟
تصور کنید جنگجویی را که برای فتح افغانستان مدام باید به نوک کوه ها صعود کند و سپس از دره ها سرازیر شود و دوباره برای ادامة فتح خود به نوک کوه بعدی صعود کند و هنگامی که همة افغانستان را بر فرض محال اشغال کرد، برای تدارک سپاه پیروز خود، مدام بایستی قله ها را فتح تدارکاتیِ مجدد کند. همین کوه ها کافی اند که افغانستان هیچ گاه کامل به دست هیچ دشمن خارجی و هیچ دوست داخلی نیفتد. وقتی از بیرون به جنگ افغان ها با شوروی می نگری، مقاومت یک ملت را می بینی، اما وقتی از درون آن را مشاهده میکنی، درمییابی که هر قومی از دره ای که خود در آن گرفتار بوده، دفاع کرده است و وقتی دشمن خارجی بیرون رفته، دوباره هرکس درة خود را مرکز جهان دانسته است.
همین کوه ها هستند که کشاورزی را در افغانستان دشوار کرده اند. تنها 15 درصد از زمین های این کشور قابل کشت است که نیمی از آن در عمل به زیر کشت رفته است. علت رونق دامداری نیز وجود مراتع در این سرزمین کوهستانی مرتفع است. بی پروا می توان گفت تاریخ افغانستان گرفتار جغرافیای کوهستانی خویش است.
در کوهستان راه نیست و راه سازی دشوار و هزینه بَر است و اگر راهی می یابی، یا نظامی است یا کوره راهی است قاچاق رو، و تنها راه جدی قابل اعتنای افغانستان، راهی است که بیشتر از حاشیة کشور می گذرد. راهی که از حاشیه ها می گذرد، چگونه می تواند چون شاهرگی در درون بدن کشوری چون افغانستان، مشکل گشای ارتباطات اقتصادی ـ اجتماعیـ فرهنگی باشد ؟ معدود راه های میان کشوری نیز در جنگ های داخلی اخیر از بین رفت.
برای چه کسی می صرفد که هزینة سوراخ کردن این همه کوه سر برافراشته و سخت را بپردازد؟ این هزینة گزاف بایستی به قصد کدام سود بیشتر باشد؟ می گویند افغانستان پر از معادن استخراج نشده است. منابع استخراج شدة احتمالی آینده قرار است از راه و برای بهرهبرداری به کجا برسند؟ و چه کسی بانی اولیة سرمایهگذاری معادنی است که قرار است در آتیه ای امن و نامعلوم بهره بدهند ؟ آیا همین بی راهی دلیل کافی نبوده است که نه شوروی و نه حکومت های افغان به فکر استخراج معادن افغانستان نیفتند ؟ در عوض افغانستان سرزمین کوره راه های ابدی است.کوره راه هایی که جان می دهند برای امر قاچاق مواد مخدر. برای حمل قاچاق تا بخواهی کوره راه موجود است. اما برای سرکوب قاچاقچی، به راهی هموارتر نیاز داری که نیست. تو نمی توانی کوره راه های بی نهایت را بشناسی. تو نمی توانی هر روز به کوره راهی حمله کنی. نهایت این که بر سر راه عبور کاروان قاچاق، در اولین محل برخوردِ جاده های بزرگ با کوره راه ها می نشینی. یک نفر را در حوالی شهر سمنان در ایران دستگیر کرده بودند که از قندهار پای برهنه و پیاده و یک گونی مواد مخدر را به دوش کشیده و به سمت تهران در حرکت بود. به هنگام دستگیری پایش پوست نداشت اما هم چنان راه میرفت.
در کوهستان های افغانستان مقولة آب نیز به جای نعمت، مصیبت است. در زمستان، آب عامل یخ بندان، در بهار،علت بارندگی و سیل و در تابستان، با نبود خود اسباب خشکسالی است. این خصلت کوهستان هایی است که از سد محرومند. پس آبی که هست و نیست بلاست. در نتیجه آب مهار ناشدنی و زمین سخت، امکان کشاورزی را نیز از بین برده است.
پس تصویر جغرافیایی افغانستان این است : سرزمینی صعب العبور، غیر قابل کشاورزی. با معادنی تقریباً غیر قابل استخراج به دلیل نبود راه.
اینکه برخی افغانستان امروز را چون موزه ای از اقوام و نژاد و زبان ها می دانند به دلیل همین جغرافیا و صعب العبور بودن آن و به دلیل بی راهی آن است. هر سنتی از تاریخ در این سرزمین به دلیل عدم ارتباط و تداخل دست نخورده باقی مانده است.
پس طبیعی است که از این سرزمین سخت و بی آب مهار شده که هفت درصد آن به زیر کشت رفته و آن هفت درصد نیز در خطر خشکسالی و بی آبی است، راهی برای سیرکردن یک ملت از طریق کشاورزی جز کشت خشخاش نمی ماند، و اگر شرایط عادی باشد که قیمت نان افزایش نیابد و اگر عدالت اجرا شود از این ثروت تنها می شود به یک قرص نان، هر افغان را نیمه سیر کرد. پس در حالت عدالت خواهانه اش اقتصاد افغانستان میتواند افغانستان را نیمه سیر نگه دارد و نمی توان سراغ توسعة اقتصادی را گرفت اما از آن جا که، این ثروت را نیز در دست ما
دانلود مقاله بحران اشتغال در افغانستان