یک برگ زرین دنیای زیست شناسی به کشف بزرگ این دو دانشمند باز می گردد. اینان ساختاری برای DNA پیشنهاد دادند که امروزه نیز در همه ی مجامع علمی زیست شناسی به کار گرفته می شود. این دو با نتیجه گیری از دانشمندانی نظیر کولینز ،فرانکلین و... این کار را انجام دادند و با ارایه دو مقاله در زمینه ساختار DNA و همانند سازی نیمه حفاظت شده توانستند جایزه نوبل دریافت کنند.
تا دهه 1950، حتی گونههای مختلف DNAنیز شناخته شده بودند، اما سوآل اساسی در مورد DNA همچنان بر جا بود. چگونه این «عامل انتقال دهنده» در واقع خصایص ارثی را انتقال میداد. به عبارت دیگر، اطلاعات ژنتیکی چگونه حمل میشد و چگونه ابلاغ میشد. این همان «رمز» درون DNA بود: رمز خود حیات، و چگونه از نسلی به نسل بعد انتقال مییافت. برای فهم این موضوع لازم بود که ساختمان DNA روشن شود. در یک چنین موقعیتی بود که کریک و واتسون به صحنه آمدند.
کریک و واتسون
حتی در مدرسه فرانسیس کریک دیدگاه خاص خویش را نسبت به آموزش داشت. او در ریاضیات استعداد داشت، اما بیشتر به پاسخ مسایل علاقهمند بود تا روش رسیدن به آنها. این دیدگاه تمامی نگرش کریک را نسبت به معرفت رنگ آمیزی میکرد. کریک همیشه پاسخهای آماده داشت-بسیار زیاد، که با احساس و اعتقاد آنها را ابراز میکرد، هر چند که با همدیگر در تضاد بودند.
فرانسیس کریک در سال 1916 در نورت همپتن به دنیا آمد و پدرش صاحب یک کارخانه کفش سازی بود. در بورس تحصیلی در میل هیل که مدرسهای خصوصی و کوچک در حومهی لندن بود به دست آورد و پس از آن در یونیورسیتی کالج لندن به تحصیل پرداخت. در این جا او پیشرفتهای علمی بزرگ اوایل قرن بیستم را فرا گرفت. متأسفانه او آگاه بود که از آن زمان به بعد پیشرفتهای بیشتری انجام شده است که بسیاری از این پیشرفتها را به کناری نهاده است. کریک با مدرک فیزیک درجه دوم و یک مشکل دیدگاهی فارغ التحصیل شد. در این روزها این دو خصوصیت هر کس را از ادامه تحقیق باز میدارد، اما کریک به این سادگیها ناامید نمیشد.
کریک که به تواناییهای خود اعتقاد داشت، برای کارهای تحقیقاتی اقدام کرد و به زودی کاری به عهدهاش گذاشته شد که با شخصیت و تواناییهایش مناسبت داشت. استاد: «مرا به کسل کننده ترین مسأله قابل تصور گماشت». ساختن یک محفظهای کروی شکل مسی برای تعیین ویسکوزیته آب. کریک که همانند همیشه از این کار هراسی نداشت به یاد میآورد که: «راستش من از ساختن این دستگاه لذت میبردم، اگر چه کسل کننده اما علمی بود، زیرا پس از سالها آموختن محض، انجام کاری عملی واقعاً باعث آسودگی خاطر بود. »کریک یک ذهن مستقل داشت و قصد داشت با آن کاری بکند.
با آغاز جنگ جهانی دوم کریک از ساخت ابزار کنترل آب در توالت فرنگی آزاد شد. او به نیروی دریایی رفت تا بر روی طراحی مینها کار کند. کریک در سال 1940 ازدواج کرد. پس از جنگ، آماده بازگشت به تحقیقات شد. در سال 1946 او در سخنرانی لاینوس پاولینگ حضور یافت که معمولاً به عنوان بهترین شیمیدان قرن شناخته میشد. این سخنرانی کریک را به امکان تحقیق در زمینه شیمی آگاه کرد. در همان موقع او کتاب حیات چیست؟ اروین شرودینگر فیزیکدان اتریشی و یکی از بنیان گذاران مکانیک کوانتوم را نیز خواند. در این کتاب پیشنهاد میشد که چگونه فیزیک، بیشتر از همه مکانیک کوانتوم، میتواند در ژنتیک به کار گرفته شود. اگر چه بیشتر پیشنهادهای هوشمندانه او بعدها «اصلاح شد» اما حتی اشتباههای او برای نسل آینده دانشمندان پس از جنگ الهام بخش بود.
مولکولهای آلی، شیمی ژنتیک، مکانیک کوانتوم-این مخلوط گیرای امکانات پژوهشی به زودی جای خود را به ابزار کنترل آب توالت فرنگی داد. در سال 1947 کریک از همسرش جدا شد و برای پژوهش در کمبریج ثبت نام کرد. در این جا او سعی کرد تا خود را با بخش زیستشناسی فیزیک زیستی آشنا سازد. دو سال بعد به واحد شورای تحقیقات پزشکی کمبریج در آزمایشگاه مشهور فیزیک کاوندیش پیوست. بدین ترتیب کریک در سنین پختگی سی و سه سالگی اولین پژوهشهای واقعی خود را آغاز کرد.
کریک از این که فقط دو سال زیستشناسی خوانده بود ترسی نداشت و به زودی در تمام آزمایشگاه به خاطر تواناییاش در ارائه نظریههای نوین-معمولاً در مورد تحقیقات دیگران-مشهور شد. کریک سرانجام کار مورد علاقهی خود را یافته بود و دیگر هیچ چیز نمیتوانست وی را باز دارد. به سرعت معلوم شد که ذهنی استثنایی در حال ظهور است-به غیر از صدای بسیار بلند و خنده صدادار کریک. البته برای بعضیها در کوتاه مدت مصاحبت با او نشاط آور بود و برای عدهای دیگر سردردآور. در میان گروه اخیر رییس کاوندیش یعنی سرلارنس براگ به چشم میخورد که در سن بیست و پنج سالگی جوان ترین برنده جایزه نوبل بود. چند سال بعد یک آمریکایی جوان به نام جمیز واتسون به کاوندیش پا گذاشت.
جمیز دویی واتسون در سال 1928 در شیکاگو به دنیا آمده بود. او که کودکی استثنایی بود توسط یک تولید کننده برنامه تلویزیونی «کشف» شده بود که او را در «برنامه سوآلات کودکان در شیکاگو» شرکت داد. در سن پانزده سالگی واتسون در دانشگاه شیکاگو ثبت نام کرد تا جانور شناسی بخواند. او به این رشته علاقه زیادی نداشت (علاقه واقعی او به پرنده شناسی بود) و بر طبق گفته یکی از استادانش او «نسبت به چیزی که در کلاس رخ میداد کاملاً بیتفاوت بود. او هیچ گاه یادداشت بر نمیداشت و با این حال در پایان دوره بالاترین نمره کلاس را میگرفت.»
در سن نوزده سالگی واتسون فارغ التحصیل شد و به دانشگاه ایندیانا در بلومبرگ رفت. در این جا تحت تأثیر دو حادثه مهم قرار گرفت. او نیز کتاب حیات چیست؟ شرودینگر را خواند که تأثیر عمیقی بر او داشت. این نابغه ژن را شناخته بود و به یک باره میدانست که این موضوع مورد علاقهاش است. ولی او به هیچ وجه شرایط پژوهش در این زمینه را نداشت. همان طور ه خودش میگوید: «در دانشگاه شیکاگو من اصولاً به پرندگان علاقهمند بودم و موفق شدم تا از گرفتن هر واحد درسی در زمینه شیمی یا فیزیک که حتی کمی مشکل بود خودداری کنم. با سهل انگاری شادمانه یک جوان (که نابغه و کودن را به یک سان دچار میسازد)، »امیدوار بودم که ساختمان ژن را در صورت امکان بدون یادگرفتن شیمی آشکار کنم.»
دومین حادثهی موثر در زندگی واتسون در این مرحله کار با سالوادور لوریا میکروب شناس بود که از دست موسولینی در ایتالیا گریخته و به آمریکا آمده بود. لوریا بنیان گذار گروه فاژ بود که شامل برجستهترین ژنتیک دانانی بود که به پژوهش در مورد خود همتاسازی self-replication در سطح ویروسی میپرداختند. تصور میشد که ویروسها نوعی ژن برهنه باشند، و سادهترین ویروسها باکتریوفاژها هستند-که غالباً به فاژ معروفند. لوریا با استفاده از پرتو اشعهی x اکتشافات مهمی را در این رشته انجام میداد.
شرودینگر به واتسون جهت را نشان داده بود، لوریا هم چگونگی انجام آن را. واتسون تز دکترایش را در مورد فاژها با لوریا به عنوان سرپرست گرفت. در ابتدا لوریا به شیمی ندانستن واتسون اهمیتی نمیداد. در واقع بر طبق گفته واتسون: «او از بیشتر شیمیدانها بیزار بود، به ویژه انواع رقابت کنندههای مختلفی که از جنگل شهر نیویورک آمده بودند. »بنابراین واتسون آماده شد تا تز خود را در مورد فاژها بنویسد. در هر حال، اکنون لوریا داشت فکر میکرد که ماهیت واقعی فاژها (و به این ترتیب ژنها هم) فقط موقعی روشن خواهد شد که ساختمان شیمیاییشان فهمیده شود؛ بنابراین او به واتسون توصیه کرد تا چند واحد درسی شیمی بگیرد.
واتسون توصیهی استادش را با علاقه دنبال کرد و شروع به خودآموزی درس شیمی کرد. نتایج آن بسیار چشمگیر بود، اگر چه به همان روال کارهای آکادمیک او نبود. پس از این که واتسون سعی کرد تا بنزین فرار را بر روی شعلهی آتش گرم کند، دیگر او را به آزمایشگاه راه ندادند. از آن زمان به بعد دانش او از شیمی بیشتر تئوریک بود.
در سال 1950 واتسون یک بورس از بنیاد مرک گرفت تا در کپنهاگ زیر نظر هرمان کالکار بیوشیمیدان متابولیسم باکتریها را مطالعه کند. با در نظر گرفتن تخصص کالکار، این انتخاب عجیبی بود. ولی واتسون جور دیگری فکر میکرد: «مسافرت به خارج در ابتدا به نظرم بهترین راه حل برای فقدان کامل اطلاعات شیمیایی در مغز من بود. »فقط پس ازاین که متوجه شد که انگلیسی کالکار کاملاً نامفهوم است، در مورد این تصمیمش دچار تردید شد. این مسأله به هنگامی عمق بیشتر پیدا کرد که روزی کالکار اعلام داشت که زنش او را ترک کرده است و دیگر علاقهای به فکر کردن درباره دستگاه گوارشی باکتریها ندارد. کالکار تصمیم گرفت که برای فراموشی این مشکل چند ماهی را در ایستگاه جانور شناسی ناپل بگذاراند. او از واتسون پرسید که آیا علاقهمند است تا همراه او بیاید به نظر میرسد فقط در این مورد است که واتسون هیچ مشکلی در فهم انگلیسی استادش نداشته است. واستون بیدرنگ دویست دلار برای هزینه مسافرت از بنیاد مرک درخواست کرد.
در یک روز سرد بهاری در کپنهاگ، بیوشیمیدانی که از نظر عاطفی نامتعادل بود با دستیار غیر شیمیدانش به سوی مدیترانه آفتابی راه افتادند. این تعطیلات کنار دریا به خرج بنیاد مرک یکی از پربارترین مراحل زندگی علمی واتسون بود. هنگام اقامت واتسون در ناپل یک کنگره بین المللی علمی در آن جا برگزار شد که در آن «تعداد کمی از مهمانان مدعو ایتالیایی نمیدانستند و تعداد زیادی ایتالیایی هم که تقریباً هیچ کدامشان زبان سریع انگلیسی را، که تنها زبان مشترک بین مهمانان بود، نمیفهمیدند.»
در این جا بود که واتسون با موریس ویلکینز سی و سه ساله اهل نیوزیلند آشنا شد که در کینگز کالج لندن کار میکرد. ویلکینز فیزیکدانی پر سفر بود و به هنگام جنگ جهانی دوم در کالیفرنیا بر روی پروژهی مانهاتان، که اولین بمب اتمی را تولید کرد، کار میکرد. نتیجه کار او را از پژوهش در زمینه فیزیک ناامید کرد و پس از جنگ او به زیستشناسی مولکولی علاقهمند شد. پس از بازگشت به بریتانیا او به واحد بیوفیزیک شواری تحقیقات پزشکی در کینگز کالج پیوست. در این جا او به عکس برداری از پرش اشعهی x از DNA پرداخت. او حتی یکی از این تصاویر را به ناپل آورده و آن را به واتسون نشان داد.
تصاویر ویلکینز شکلهای هندسی تاری را نشان میداد که معنی آنها را مجبور بود برای واتسون توضیح دهد. واتسون برق آسا تصمیم گرفت که این همان چیزی است که او به دنبالش بود. این همان راه کشف ساختمان شیمیایی DNA بود. واتسون که در مورد پرش اشعهی X حتی کمتر از شیمی اطلاع داشت به بنیاد مرک نامهای نوشت و تقاضا کرد تا او را به آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج انتقال دهند. در این آزمایشگاه شواری تحقیقات پزشکی یک واحد پرش اشعهی X داشت که ویلکینز خرید آن را توصیه کرده بود.
کپنهاگ، ناپل، کمبریج-رفتن همه اینها در فاصله یک سال رخ داده بود. این جوان بیست و دو ساله باهوش در جنب و جوش بود. اما جنب و وجودش او در چه زمینهای بود؟ بنیاد مرک یک سوم بورس واتسون را کم کرد و به دو هزار دلار در سال رساند و به او گفته شد که این بورس شش ماه زودتر یعنی در می 1952(درست پیش از شروع سفرهای تابستانی اروپا) پایان مییابد.
بنیاد مرک تصمیم گرفته بود که این بار واتسون باید همان جا بماند. آنها نباید زیاد ناراحت میشدند. واتسون با خود بزرگ بینی یک جوان اکنون دقیقاً میدید که چه میخواهد بکند. او دست کم راز حیات را حل میکرد. او ساختمان DNA را کشف میکرد و در سراسر جهان مشهور میشد. این یک آرزوی خالص و ساده بود. چند روز پس از بیست و سومین سالروز تولدش واتسون به ظاهر خجالتی وارد آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج شد.
طولی نکشید که او با صاحب آن خنده معروف آشنا شد. دوستی با کریک سی و پنج ساله فوری بود. واتسون کریک را چنین معرفی میکند «بدون شک باهوش ترین کسی که تاکنون با او کار کردهام و نزدیکترین دیدگاه را به پاولینگ (شیمیدان مشهور) داشت ... او هیچ گاه از گفتگو و اندیشیدن باز نمیایستد.» و کریک نیز به همین اندازه تحت تأثیر واتسون قرار گرفت: «او اولین کسب بود که دیدم در مورد زیستشناسی مانند من فکر میکند ... او دقیقاً همان دیدگاههای مرا داشت، ولی به طور مشروح یادم نمیآید که آنها چه بودند.» این موضوع عجیب نیست، زیرا در آن زمان کریک فقط به مدت دو سال زیشت شناسی را آموخته بود، در حالی که واتسون جوان یک دکترا در این رشته داشت.
این جوان دراز و ساده آمریکایی با این انگلیسی چر حرف و از خود راضی از بسیاری جهات متفاوت از همدیگر به نظر میآمدند، ولی بدون شک در یک چیز مشترک بودند: اعتماد به نفس بیش از حد. واحد پرش اشعهی X در کاوندیش داشت ساختمان پروتئینها را مطالعه میکرد، ولی کریک و واتسون خیلی زود متوجه شدند که مسأله اصلی این نیست. آنچه را که آنها به کشف آن علاقهمند بودند ساختمان DNA بود.
این دو نفر بیاطلاعی قابل ملاحظهای در زمینه این کار داشتند. کریک فقط دو سال زیستشناسی خوانده بود. واتسون کمی شیمی خوانده بود و هیچ تجربهای در زمینه پرش اشعهی X نداشت. به نظر نمیآمد که-بار روشنفکرانه اضاهی در بحثهای شان آنها را متوقف کند.
این بحثها به طور منظم انجام میگرفت. آنها بحث در صبحها هنگام نوشیدن قهوه در دفتر مشترکشان شروع میکردند. سپس بحث را هنگام نهار در ایگل که یک پاب دانشجویی بود، و کریک واتسون را در آن جا با لذت آبجوی گرم انگلیسی، آشنا ساخت ادامه میدادند؛ و غالباً بحث را حتی سر شام در آپارتمان کوچک کریک که با همسر نیمه فرانسوی جدیدش اودیل در آن میزیست ادامه میدادند. این گفتگوها فقط به واتسون و کریک محدود نمیشد، آنها غالباً هر یک از همکاران خود را در کاوندیش که گوش فرا میداد در آن شرکت میدادند.
آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج، همراه با کینگز کالج در لندن، پیشاهنگ پژوهش بر روی پرش اشعهی x بود. کاوندیش پیش از این یک بار چهره علم را تغییر داده بود. چندین دهه پیش از آن راذرفورد و همکارانش فیزیک هستهای را بنیان نهادند و این دانش جدید را با مجموعهای از خلاقیتهای معجزهآسا در کاوندیش در طی سالهای 1930 به ثمر رساندند. اکنون نوبت زیستشناسی مولکولی بود؛ و قرار بود بیشتر به خاطر کریستالوگرافی با اشعهی x باشد.
رییس کاوندیش، سر لارسن براگ همراه با پدرش سر ویلیام براگ نقش عمدهای را در پایه گذاری کریستالوگرافی با اشعه ی x داشتند. این تکنیک دید انسان را به ماورای نور مرئی گسترش داده بود. میکروسکوپ هر چقدر هم قوی باشد، فقط میتواند اشیایی را نشان دهد که بزرگتر از طول موج نور مرئی هستند. اشعهی x یک نوع اشعهی الکترومغناطیسی است که طول موجی برابر 5000 تا 10000 بار کوتاهتر از طول موج نور مرئی دارد (که خودش طول موجی برابر 1 تقسیم بر 10000 یا 10 بتوان 4-سانتی متر دارد). این اندازه، طول موج اشعه x را شبیه اندازه فاصله بین اتمهای بلورها میسازد.
هنگامی که یک پرتو اشعهی x از یک بلور (کریستال) عبور میکند، این پرتو توسط اتمهای بلور پراکنده میشود و به شکل پیچیدهای در میآید. اگر این شکل روی یک صفحهی عکاسی ثبت شود، می توا ساختمان بلور را تعیین کرد. این شیوه ممکن است نسبتاً ساده به نظر آید، اما شامل مجموعهای از تکنیکهای پیچیده و بسیار دقیق است. مانند پیدا کردن، خالص کردن، و جدا کردن بلور و نیز استنتاج ساختمان مولکولی بینهایت پیچیده از این شکلهای تیره و تار.
واحد کریستالوگرافی اشعهی x در کاوندیش تحت سرپرستی ماکس پروتز زیستشناس وینی بود که اتریش را در سال 1936 ترک کرده بود. تواناییهای تجربی زیاد پروتز و مهارتهای نظری قوی براگ به مدت چندین سال وقف تعیین ساختمان هموگلوبین (پروتئین گلبولهای سرخ) شده بود. در سال 1951 آنها داشتند به نتایجی دست مییافتند.
اما فقط تیم پروتز نبود که به این موضوع علاقهمند بود. لینوس پاولینگ پنجاه ساله نیز سعی داشت تا ساختمان پیچیده بیومولکول ها را روشن سازد. او که در کال-تک (انستیتوی تکنولوژی کالیفرنیا) مستقر بود، پیش از آن یک مدل ساختمانی برای پروتئینها پیشنهاد کرده بود که شامل یک مارپیچ بود-یک مولکول پیچاپیچ شبیه ابزاری که چوب پنبه را از شیشه بیرون میآورد. پاولینگ پیشنهاد کرده بود که این مدل ممکن است شکل بسیاری از مولکولهای زیستی پیچیده از جمله DNA باشد؛ و در سال 1951 هنگامی که بر روی تصاویر اشعهی X مربوط به پیش از جنگ کار میکرد حتی تا آن جا پیش رفت که در مقالهای پیشنهاد کرد که ساختمان DNA از سه مارپیچ در هم پیچیده درست شده است.
کریک و واتسون در کاوندیش پیشنهاد پاولینگ را مطالعه کردند، ولی متقاعد نشدند. پاولینگ اطلاعات کافی ارائه نداده بود. نظریهی او واقعاً کمی بیشتر از یک حدس زیرکانه نبود. در همین حال جریان کارها در واحد کریستالوگرافی اشعهی X در کینگز کالج لندن در حال پیشرفت بود. برخلاف میل دو آزاداندیش آزمایشگاه کاوندیش، این محلی بود که کار واقعی بر روی DNA قرار بود انجام شود. (کینگز کالج و کاوندیش یک توافق حس همکاری داشتند: پروتئین به عهده پروتز بود و DNA به عهدهی ویلکینز. اما کریک و واتسون اکنون بیش از حد به DNA علاقهمند شده بودند تا نگران این حسن همکاری.)
در این هنگام روزالیند فرانکلین بیست و نه ساله که تازه چهار سال کار بر روی پرش اشعهی X را در پاریس به پایان رسانده بود و از این لحاظ بسیار مجهز بود به گروه ویلکینز پیوست. ورود فرانکلین برای ویلکینز بسیار خوش یمن بود. با این که فرانکلین آرایش نمیکرد و لباسهای بدریخت میپوشید، اما زنی بود بسیار باهوش و جذاب. زیرا سالهای 1950 بریتانیا تا جایی که به روابط دو جنس مربوط میشد، عصر حجر به حساب میآمد. صاف و پوس کنده، ویلکینز نمیدانست چگونه با حضور یک زن در آزمایشگاه خود کنار بیاید؛ و «روزی» فرانکلین یک زن معمولی نبود. او دختری خودرأی از یک خانوادهی یهودی با فرهنگ و بانکدار بود. او نیز دیدگاه خود را در مورد جریان کارها داشت. از همان ابتدا نوعی «برخورد» بین ویلکینز مجرد و فرانکلین مجرد به وجود آمد که متأسفانه برخوردی منفی بود. بدتر از همه این که فرانکلین با این تصور که کنترل پرش اشعهی X بر روی DNA را به عهده میگیرد پا به آن جا گذاشت. در حالی که ویلکینز فکر میکرد که فرانکلین به عنوان دستیار او استخدام شده است. ویلکینز و فرانکلین همکاری سختی را آغاز کردند.
گویی که همهی این مشکلات کافی نبود، تازه معلوم شد که DNA ماده مشکلی برای پرش اشعهی X است.DNA مولکول بزرگی است و باید به طور کامل مطالعه شود، زیرا بسیاری از خواص مهم آن در شکلهای دیگر از بین میرود. ویلکینز یک نمونهی بسیار خالص DNA را از برن گرفته بود که شبیه شیرهی قند بود. همان طور که ویلکینز گفته است، هنگامی که یک میلهی شیشهای از سطح آن به بالا کشیده میشد «یک رشته نامریی از DNA مانند یک تار عنکبوت به بالا میآمد. »در این رشته، مولکولهای انفرادی DNA مرتب شده بودند و اگر چه DNA کاملاً متبلور نبود، اما به نظر نمیرسید که این موضوع مسألهای باشد. هنگامی که بیشتر آب موجود در DNA گرفته میشد، ساختمان آن خواص منظم و مکرّر شبه بلوری را نمایش میداد که مناسب کریستالوگرافی با اشعه ی X بود. این شکل DNA که آب آن کاهش یافته بود به نام «شکل-A»شناخته میشد و نوع بود که در ابتدا در کینگز کالج از آن استفاده میشد.
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 30 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلود مقاله مدل مارپیچ دوگانه DNA