لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 22
تولد و دوران نوجوانی :
صبح روز دوشنبه، سال 439 هجری قمری در نیشابور، نابغه ای چشم به جهان گشود که امروز همه ما ایرانیان به وجود او افتخار می کنیم، این نابغه کسی جز جز حکیم عمر خیام نیست.
پدر او یعنی ابراهیم در ناآرامی عجیبی بسر میبرد. چرا که تا قبل از آن هرگز طعم پدرشدن را نچشیده بود. ابراهیم ، قابله پیری را به منزل آورد تا در تولد نوزاد به همسرش کمک کند. و از خدا می خواست تا زن و فرزندش را سالم نگه بدارد. در همین هنگام قابله فریاد زد : یا محمد، یا محمد، ابراهیم و همه نیشابوریان می دانستند که اگر قابله پس از تولد نوزاد اسم پیامبران را برزبان آورد، فرزند حتما پسر است.
زنان و مردان فامیل و همسایگانی که به دیدن همسر و فرزند ابراهیم آمده بودند اولین سوالشان این بود که : ابراهیم، پسرت را چه نام گذاشته ای؟
ابراهیم می گفت: باید پیش مولوی قاضی بروم تا او اسمی را از روی قرآن تعیین کند. بعد از نماز ظهر ابراهیم به پیش مولوی قاضی رفت و بعد از سلام گفت : خداوند به من پسری داده و به همین جهت به پیش شما آمدم تا زحمت بکشید و از روی قرآن اسمی را انتخاب کنید. مولوی از روی قرآن اسم عمر را برای فرزند ابراهیم انتخاب کرد.
ابراهیم هم خوشحال از مولوی تشکر کرد و به خانه رفت. عمر در خانواده ای متوسط به دنیا آمده بود، کم کم با زندگی مردم آشنا می شد. او در مجالس عزاداری و عروسی و مراسم مذهبی شرکت می کرد. گاهی هم به تماشای کار پدر و مهارت او در دوختن چادر می رفت.عمر هیکلی قوی و محکم داشت و بسیار کم حرف بود. بازیهای معمولی کودکان را چندان دوست نمی داشت و هرگاه به میهمانی می رفتند و یا میهمانی برای آنها می آمد، سعی می کرد که جزو مردان بنشیند و از حرفهایش چیزهایی یاد بگیرد.
همین مسئله باعث شد که ابراهیم در سن پنج شش سالگی عمر، کاغذ و قلمی تهیه کند و الفبای فارسی را به او بیاموزد . خواندن قرآن هم از دانشهایی بود که ابراهیم به فرزند خود آموخت. عمر در مدت سه ماه، خواندن قرآن را به خوبی یاد گرفت ولی در معنای آن نمی توانست از پدرش کمک بگیرد.
به همسرش دستور داد تا لباسهای تمیزی برای عمر حاضر کند. بعد از پوشیدن لباس و برداشتن قرآن ، ابراهیم دستوراتی در مورد چگونگی حضور در مکتب و درس خواندن به او داد. سپس دست او را گرفت و به مکتب مولوی قاضی برد و رو به مولوی کرد و گفت: این همان فرزندی است که شما باریش نام عمر را انتخاب کردید. مولوی بعد از فهمیدن اینکه عمر با قرآن و خط نوشتن آشنایی دارد، او را در مکتب خود پذیرفت.
عمر در کمتر از دوسال همه دانستنیهای مقدماتی که کودکان دیگر آنرا در فاصلة چند سال می خواندند.
تحصیلات و مسافرت ها:
درک او در فراگیری بقدری قوی بود که عمر به پیشنهاد دوستان خود به مکتب ((خواجه ابولحسن انباری)) راهنمایی شد. زیرا که آن مکتب پاسخگوی نیاز علمی عمر بود .
خواجه ابوالحسن انباری ، حکیم و ریاضیدان معروفی بود. نبوغ و حافظه قوی عمر که به تدریج به دلیل شغل پدرش به عمر خیامی معروف شده بود، مورد توجه خواجه ابوالحسن نیز قرار گرفت.
روزی که خواجه انباری به ابراهیم چنین گفت: من در چهرة فرزند شما هوش و دقت نظری بیشتر از همة شاگردان دیگر می بینم و معتقدم که شما او را فقط به این مکتب نفرستید ، بلکه برای تحصیل علوم حکمت، عرفان ، اخلاق و تکمیل معلومات قرآنی به مکتب ((امام موفق نیشابوری )) نیز روانه کنید تا از وجود ایشان استفاده نماید. و همچنین اگر بتواند پس از تکمیل این درسها به حضور ((شیخ محمد منصور)) نیز برای ادامة فلسفه حاضر شود ، نتیجه بسیار خوبی خواهد گرفت.
ابراهیم با دنیایی آرزو از خواجه جدا شد. شوق اینکه فرزندش از شاگردان امام موفق نیشابوری خواهد شد، به وی نشاط می بخشید. اما نمی دانست که آیا ممکن است آن استاد و عالم بزرگ که شاهزادگان وفرزندان ثروتمندان در مکتبش درس می خواندند ، فرزند یک خیمه دوز را به شاگردی می پذیرد یا خیر؟
عمر اکنون جوانی رشید، بسیار مودب و کم سخن بود. در این روزها شوق تحصیل در مکتب بزرگترین دانشمند نیشابور سراسر وجودش را فرا گرفته بود. بالاخره روزی که قرار بود به حضور امام نیشابوری برسند فرا رسید. ابراهیم توصیه خواجه ابوالحسن انباری را برای امام بیان کرد امام نیشابوری روبه ابراهیم کرد و گفت: من به یک شرط حضور فرزندت را برای ادامه تحصیل د راینجا می پذیرم و آن اینکه عمر هم اکنون یک آیه از قرآن شریف، را از بر بخواند .
عمر بدون تأمل آیه ای از قرآن را خواند . امام که از تیزهوشی عمر راضی شده بود ، قبول کرد تا عمر به جمع شاگردان او اضافه شود . عمر همزمان دردورة تحصیلی درمکتب امام موفق نیشاپوری نزد شیخ محمد منصور نیز برای تحصیل فلسفه می رفت . سطح سواد عمر آنچنان بود که هر چند از لحاظ سنی ازسایر هم شاگردیهای خود کوچکتر بود ، ولی مورد احترام همه بود و بسیاری از آنها درمشکلات درسی خود از عمر کمک می گرفتند .
دراین ایام به تدریج ، بجز دوستان نزدیکش ، بقیه اورا عمر خیامی یا خیامی صدا می زدند . اونیز درمیان همشاگردان خود به دو نفر به نامهای حسن صباح و حسن طوسی بیشتر علاقمند شده بود . عمر معمولاً کم حرف و متفکر بود . آنچه را می شنید و به دقت گوش می داد و پاسخ سئوالات را کوتاه ولی محکم و کامل بیان می کرد .
درس خواندن عمر خیامی نزد استاد دیگرش ، محمد منصور که در فلسفه استاد عصر خویش بود ، شور و شوقی دیگر داشت . دراین مکتب عمربا آثار و احوال ابوعلی سینا ، این فیلسوف نابغه آشنا شد و چنان شیفتة وی شد و از روی آثار ، وی را شناخت و دانش پیدا کرد که دیگران او را « شاگرد بوعلی » نامیدند و هرکس که درآثار و افکار بوعلی سئوالی داشت به عمر مراجعه می کرد .
روزی از مسافر دانشمندی که از بلخ می آمد شنید که درآن شهر مدارس علمی وسیعتری وجود دارد و درضمن کتاب معروفی از ریاضیدان یونانی دردست یکی از بزرگان آن شهر می باشد . خیام به شوق دیدن آن کتاب و به امید اینکه اجازه دهند تا او از روی آن نسخه تهیه کند ، راهی بلخ شد .
تحقیق عمر خیام